رها ماهرو

رها ماهرو

منتقد سینما و تلویزیون
رها ماهرو

رها ماهرو

منتقد سینما و تلویزیون

فیلم بازداشتگاه شماره 17 ساخته بیلی وایلدر

بازداشتگاه شماره 17
1953 آمریکا
Stalag 17

Dir: Billy Wilder



 رها ماهرو : خوانندگان گرامی ، لطفا نظر و نقدتان را راجع به فیلم زیبای بازداشتگاه شماره 17 به کارگردانی بیلی وایلدر برای ما بنویسید و بفرستید.



بازداشتگاه شماره ۱۷

فیلم محصول سال 1953
بازداشتگاه شماره ۱۷ نام فیلمی به کارگردانی فیلمساز آمریکایی، بیلی وایلدر و ساخته شده به سال ۱۹۵۳ میلادی و در ژانر جنگ می‌باشد.
تاریخ اکران: ۲۹ مهٔ ۱۹۵۳ م. (لندن)
کارگردان: بیلی وایلدر
مدت زمان فیلم: ۲ ساعت
فیلم‌بردار: ارنست لاسلو
آهنگ‌ساز: فرانتس واکسمن، لئونید راب
بازیگران
ویلیام هولدن
اتو پرمینگر
دان تیلر
https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/e/e6/Stalag_Holden.jpg/220px-Stalag_Holden.jpg
?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟
ششصد آدم شوخ و یک لشکر دلقک

نویسنده : حمیدرضا بیات
………………………………….………………………………….…………….....

بازداشتگاه شماره 17 از فیلم های دوست داشتنی بیلی وایلدر نیست. قصه شگفت انگیزی ندارد و جزئیات گیج کننده در روایت و شخصیت پردازی خاص او، به سختی در فیلم دیده می شود. داستان فیلم که بر مبنای تم جذاب «خائن و قهرمان» بنا شده گاهی خسته کننده وتکراری نیز می شود. اما فیلمنامه بازداشتگاه شماره 17، نمونه ای کامل و کم ایراد است که می تواند الگویی برای فیلمنامه هایی باشد که تم در آنها بر سایر اجزا غلبه دارد و فیلمنامه نویس به موقعیت های صریح و علنی اهمیت بیشتری می دهد. احتمالا ژانر جنگی تناسب بیشتری با چنین پرداختی در فیلمنامه دارد. زیرا ملتی که در حال جنگ است یا می خواهد درباره جنگ و آدم های آن قضاوت کند، به صراحت بیشتری نیازمند است. البته این فیلم صددرصدجنگی یا حتی ضد جنگ نیست و بیشتر موقعیت انسانی خود را مطرح می کند که این نیز نشانه دیگری از تعلق این فیلم و فیلمنامه به سینمای بیلی وایلدر است. سرخوردگی و بی رغبتی به جنگ و دمی خوش بودن سفتون، قهرمان داستان، چنان که می دانیم از مهم ترین ویژگی های شخصیت پردازی سیمنای وایلدر است که در این فیلم به مؤلف نیز رسوخ کرده و به اوج خود می رسد. وایلر درطرح شخصیت سفتون به اندازه شخصیت بقیه فیلم هایش حوصله و دقت نشان دار خود را صرف نکرده است. با این حال وقتی سفتون با شور و حرارت مسابقه موش دوانی راه می اندازد یا تلکسوپ درست می کند تا هم بندی هایش را تلکه کند و برعکس هنگامی که همه اسرا در حال نقشه کشیدن برای فرار هستند، او راحت و آسوده سیگاربرگ می کشد و ناتوانی آنهارا به سخره می گیرد، می فهمیم که این شخصیت فقط می تواند زاییده تخیل وایلدر باشد.
نقشه
خیلی راحت انگشت اتهام به طرف سفتون نشانه می رود: او علاوه بر این که دوستانش را به خاطر تمایل به آزادی و فرار مسخره می کند، آزادانه به کار و کاسبی ظالمانه ای در بازداشتگاه مشغول است که هیچ گاه مورد سؤال آلمانی ها قرار نمی گیرد. قفسه شخصی اش پر از کالاهای جورواجور و کمیاب است و آلمانی ها نیز دخالتی در کارهای او نمی کنند. این مقدمه ای برای چند ماجرای ساده فرعی و کوچک می شود که سفتون را در مهلکه گریزناپذیری بیندازد. لو رفتن عجیب و سریع دو اسیری که در آغاز داستان فرار می کنند طبق پیش بینی قبلی سفتون، لو رفتن عجیب تر رادیوی بازداشتگاه باز هم طبق پیش بینی قبلی سفتون! و در نهایت به دام افتادن سروان دانبار که عامل انفجار قطار آلمانی ها بوده مدت کوتاهی پس از تعریف ماجرا در حضور سفتون، جو را طوری علیه او می نماید که گویا سفتون نیز به جاسوس بودن خود شک می کند! زاویه دید در فیلمنامه به اندازه چیدمان طرح اهمیت دارد. وقتی رفتار عادی سفتون در هنگام ورود و خروج به بازداشتگاه مرموز و شک برانگیز دیده می شود که ما هیچ اطلاعی از کارهایی که او می کند نداریم و نمی دانیم او در این ساعات غیبت چه می کند. در کنار آن اتفاق های پی در پی می افتد و کسی جز سفتون گناهکار دیده نمی شود. به قول سفتون: «دو و دو می ذارین بغل هم می بینین شده چهار در صورتی که چهار نیست!» نریشن ساده لوحانه راوی (کوکی) نیز به این شک دامن می زند. تا اینجا سفتون تلاشی برای توهم زدایی و نجات خودش انجام نداده است زیرا او اعتقادی به مبارزه و هم فکری و کسب رضایت دوستان اسیرش نداشته است. اما با این وضع پیچیده مجبور می شود خود را اثبات کرده و ننگ خیانت را پاک کند. گره گشایی داستان کاملا در اختیار نشان دادن شخصیت سفتون و دفع همه تردیدها درباره او طراحی شده است. سفتون احساس می کند باید بر خلاف اعتقادش قهرمان بازی در آورد و شخصا دست جاسوس اصلی را رو کند. قایم شدن پشت تخت ها و استراق سمع حرف های جاسوس با افسر آلمانی با آن که مشکل سفتون را حل می کند اما کاری پیش پا افتاده و تکراری است. این نحوه گره گشایی از چیزهایی است که کوچک تر از مشخصات سینمای وایلدر به نظر می آید. ایده گره زدن سیم برق و رد و بدل کردن پیام ها از طریق مهره شطرنج با آن که جالب است ولی نتوانسته زمینه مناسبی برای ساختن پایانی وایلدری را فراهم کند. اعتماد سریع و دوباره اسیران به سفتون بعد از ارائه چند نشانه و دلیل برای رو شدن دست جاسوس اصلی و فرار مذبوحانه او، وقتی احساس می کند لو رفته، فیلمنامه را بیش از حد ساده و تکراری و دور از اندازه های وایلدر می کند. وایلدر در داستانش بیش از حد به زشتی سوء تفاهم و بدی مطلق اندیشی توجه کرده. سفتون علنا خود را در معرض اتهام قرار می دهد، گویا چنین زندگی ای وظیفه ازلی او شده است! شاید بتوان بازداشتگاه شماره17 را فیلمی درباره اشتباهات وحشتناکی که در اثر سوء تفاهم به وجود می آید و باعث مرگ و جنگ و دشمنی می شود دانست. سفتون تلاشی برای زدودن این نحوه قضاوت نمی کند و فقط برای نجات خود مجبور به قهرمان بازی می شود که در طول داستان با آن مخالف بود.
ته سیگار خاموش
سفتون بر خلاف سایر اسرا به آزادی و پایان جنگ فکر نمی کند. او اصل جنگ را بیهوده می ببیند و با به راه انداختن کار و کاسبی می کوشد از همه لذت های ممکن دنیا که در بازداشتگاه وجود دارد استفاده کند: «من جام همین جا خوبه... و خیال دارم تا جایی که بشه راحت باشم. و اگه این راحتی به قیمت یه کم معامله با دشمن باشه، واسه غذا، یه تشک راحت و شاید یه خانوم... برای سفتون چه مانعی داره؟»
شرط بندی روی موش ها و پیش گویی و شرط بندی روی شکست فرار اسرا، اخاذی از اسرا با ساختن تلسکوپی که بتوان با آن بند اسیران زن روسی را دید زد و خوردن و نوشیدن راحت غذاهایی که در بازداشتگاه حکم کیمیا را دارند،ویژگی های نفرت انگیزی است که او را از افسران آلمانی غیر قابل تحمل تر می کند. البته چنین شخصیتی برای ما که در کشورمان با انواع و اقسام آدم هایی مثل او که صفاتی کمابیش چنین دارند آشنا هستیم،جای تعجب ندارد.هنر وایلدردر ایجاد جذابیت برای چنین شخصیتی است ؛ بی خیال، لاف زدن، خودخواهی که احساس همه چیز دانی می کند. و اینها در طول داستان ما را نگران آینده مبهم خود می کند. در برابر او آدمی مثل پرایس قرار دارد که ظاهرا حاضر است همه جا پیش قدم باشد و خود را فدا کند و با طرح نقشه و برنامه، اطلاعات مورد نیاز را فراهم کند. بنابراین سفتون قابل تحمل نیست و در جمع پذیرفته نمی شود. در حقیقت وایلدر خواسته چهره زشت و زننده آمریکا در جنگ را نیز در شخصیت سفتون نشان دهد. سوء استفاده گر، مظلوم نما و قهرمان که دست آخر نیز با زیرکی خود را فراری می دهد و با پررویی از هم بندیهایش می خواهد: «اگر یه روزی یه وقت گوشه دنیا کنج یه خیابون به هم رسیدیم، یادتون باشه نه شما منو می شناسید نه من شما رو!»
سفتون در ظاهر، به بیهودگی جنگ و دل بستن به پیروزی در آن اعتقاد دارد: «حالا گیریم تا خود آمریکا هم رسیدین! خوب بعدش چی ؟ می فرستنشون اقیانوس آرام و سوار یک هواپیمای دیگه می کننتتون، دوباره تیر می خورین و می افتین و این دفعه سر از اردوگاه ژاپنی ها در می آرین!»
او کار دوستانش را به شعبده بازی تمسخر می کند: «شماها می خواین قهرمان باشین و کارای بزرگ بکنین! من یکی اهل این شعبده بازی ها نیستم.» با این حال فقط اوست که از اردوگاه جان سالم به در می برد. و موفق به رو کردن دست جاسوس می شود. یعنی هم شعبده بازی می کند و هم قهرمان بازی!
شخصیت پردازی سفتون در جاهایی دچار لغزش دور از انتظار می شود. وقتی سفتون از دوستانش کتک خورده و اموالش به غارت رفته عاجزانه از افسر آلمانی می خواهد در قبال دریافت 500 نخ سیگار نام جاسوس را به او بگوید! آدمی با خودخواهی و اراده او که زندگی نکبت بار در بازداشتگاه را به آزادی که جنگ بیهوده را به دنبال داشته باشد ترجیح می دهد، نمی تواند تا این حد ساده لوح و زبون باشد. این کار او باید سوء ظن آلمانی ها را نیز لو رفتن جاسوسشان جلب کند. اما چون فرصت چندانی بعد از این اتفاق تا پایان فیلم باقی نمی ماند، چنین اتفاقی نیز روی نمی دهد.
ششصد آدم شوخ و یک لشکر دلقک
حالا می توان به صراحت گفت اگر کس دیگری جز وایلدر این فیلمنامه را می نوشت و می ساخت چقدر کاربد و غیر قابل تحملی ازکار در می آمد. به این معنی که ظرافت های کلامی و رفتاری خاص وایلدر توانسته با ایجاد فضای شوخ و تلخی ـ مثل کمدی سیاه ـ در فیلمنامه به وجود بیاورد تا همه حفره ها و ضعف های طرح و شخصیت را بپوشاند. البته این نیز دقیقا به ویژگی تماتیک اثر بر می گردد. از همان دقیقه اول داستان که راوی ماجرا را تعریف می کند انگار از یک خاطره پیک نیک طولانی در ییلاق های آلمان حرف می زند! صحنه بیدار باش با حضور افسر شوخ و ملنگ آلمانی شکی برای بیننده باقی نمی گذارد که با یک اثر کمدی روبه رو است. طعنه ها و مزه پرانی ها حتی در حضور فرمانده اردوگاه ادامه می یابد و با آن که اسرا دو نفر از دوستان خو درا از دست داده اند و جنازه آنها در وضع بدی در مقابلشان است گویا چاره ای جز شوخی و متلک پرانی نمی بینند. فقط سفتون نیست که با شیوه دلالی اش شباهتی به اسیر جنگی ندارد، همه چیز بازداشتگاه شماره 17 با بقیه فرق می کند! این ایده ها و صحنه های کمیک و تلخ در عین مفرح بودن تعارض های داستان را نیز شکل می دهند. وقتی فرمانده اردوگاه به خاطر مزه پرانی آنها را تهدید می کنند و آنها به جای نشان دادن کسی که به فرمانده توهین کرده، از خودگذشتگی نشان می دهند، آنها را از داشتن بخاری و کاج کریسمس محروم می کند. انگار شوخ طبعی آمریکایی به مزاج آلمانی نیز رسوخ کرده و از اینجا در می یابیم که آلمانی بدهم در فیلم وجود دارد. همه در حال شوخی با هم هستند. تا جایی که شولتز، افسر ملنگ آلمانی آرزو می کند کاش می توانست شب کریسمس دوستان آمریکایی اش را به خانه دعوت کند! و آرزوی دیگرش سفر به آمریکا و کشتی گرفتن با قهرمان آمریکایی است.
فقط گفت و گوهای دو جانبه هری و استاش بامزه نیست! فرمانده اردوگاه نیز وقتی در صف صبحگاه حرف می زند با لحنی شبیه به رئیس سیرک با آنها صحبت می کند!
وایلدر همه چیز را با مسخرگی بیهوده ای روایت می کند. عناصر ساده یک بازداشتگاه را با لحنی کمیک چنان روایت می کند، گویا چیزی جز این در آنجا وجود ندارد. تخم مرغ خوردن اشرافی سفتون، دریافت نامه اعزام به خدمت برای سربازی که اسیر شده! اخطار تأخیر پرداخت اقساط کالایی که به آدرس بازداشتگاه آمده! و شرح مشکلات آمریکای در حال جنگ، بیش از آن که جهت واقع گرایانه و منطقی داشته باشد محض خنده و شوخی در لابه لای داستان گنجانده شده است. فرمانده آنها را شوخ می داندو افسر آلمانی، دلقک!
«نگاشون کن سروان! همه شون دلقکن! با یه لشکر دلقک چه جوری می خواین جنگ رو ببرین؟»

این مطلب پیش از این در ماهنامه فیلم نگار منتشر شده است

تاریخ انتشار : 93.4.18
?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟

Stalag 17 بازداشتگاه شماره هفده
ساخت : 1953
ترجمه های دیگر : استالاگ ۱۷
قالب : فیلم بلند
کارگردان : بیلی وایلدر
نویسندگان : بیلی وایلدر ، ادوین بلام
اقتباس از نمایشنامه دونالد بیوان و ادموند ترژینسکی
بازیگران : William Holden,Don Taylor,Otto Preminger
?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟
بازداشتگاه شماره ۱۷
استالاگ ۱۷
Stalag Holden
ویلیام هولدن در استالاگ ۱۷
کارگردان     بیلی وایلدر
تهیه‌کننده     بیلی وایلدر
نویسنده     دونابد بیوان (نمایشنامه)
ادموند ترژینسکی (نمایشنامه)
ادوین بلوم
بیلی وایلدر
بازیگران     ویلیام هولدن
دان تیلر
اتو پرمینجر
رابرت اشتراوس
موسیقی     فرانتس واکسمن
فیلم‌برداری     ارنست لازلو
تدوین     جرج توماسینی
توزیع‌کننده     پارامونت پیکچرز
تاریخ‌های انتشار
    ۱۹۵۳
مدت زمان
    ۱۲۰ دقیقه
زبان     انگلیسی

بازداشتگاه شماره ۱۷ (به انگلیسی: Stalag 17) نام فیلمی به کارگردانی فیلمساز آمریکایی، بیلی وایلدر و ساخته شده به سال ۱۹۵۳ میلادی و در ژانر جنگ می‌باشد.

http://up.cafenaghd.ir/up/cafenaghd/movie-information/400382.gif


جوایز


 برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد - ویلیام هولدن
 نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد - رابرت اشتراوس
 نامزد جایزه اسکار بهترین کارگردانی - بیلی وایلدر

?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟

Stalag 17 (بازداشتگاه شماره 17)    
1953 --کمدی،درام،جنگی -- 116 دقیقه --NR

کارگردان : Billy Wilder

نویسنده : Billy Wilder, Edwin Blum

بازیگران: William Holden, Don Taylor, Otto Preminger

جوایز :

برنده جایزه اسکار: بهترین بازیگر نقش اول مرد

نامزد جایزه اسکار: بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، بهترین کارگردانی

خلاصه داستان :

در یکی از اردوگاه های زندانیان جنگ جهانی، زندانیان به دنبال فرار از زندان هستند اما همیشه افسران آلمانی یک قدم از آنها جلوتر هستند. کم کم مشخص می شود که جاسوسی از آلمانی ها بین زندانیان است اما مشکل اینجاست که ..

 
   

 

 


زمانی وجود داشت که ساخت یک فیلم کمدی جنگی به عنوان یک ریسک و جسارت محسوب می شد. در اوایل دهه 1950 که زخم ناشی از جنگ جهانی دوم هنوز وجود داشت و آمریکا در کره گرفتار شده بود، به نظر نمی رسید که جنگ موضوع جالب و بامزه ای باشد. چه کسی بهتر از بیلی وایلدر میتواند از این روند عبور کند و باوجود نگرانی و مخالفت برخی از مدیران استودیو آن را به نمایش درآورد. غرایز وایلدر همانطور مثل همیشه درست از آب درآمد. بازداشگاه 17 چنان محبوب بود که نه تنها در باکس آفیس شکست نخورد بلکه به سریالهای تلویزیونی نیز راه پیدا کرد.

می توان استدلال کرد که تنها تعداد کمی از کارگردانان قرن بیستم دارای استعداد و ذوق بیشتری از بیلی وایلدر بوده اند.( که می توان از چارلی چاپلین و اسپیلبرگ نام برد.) . وایلدر یهودی اهل سیسیلی که در اوایل دهه 1930 برای نجات از دست نازیهای به آمریکا فرار کرده بود، یکی از مشهورترین کارگردانان هالیود شد که از قرار معلوم ژانری وجود نداشت که او نتواند آن را به تسخیر خود درآورد. از فیلم غرامت مضاعف او به عنوان یکی از بهترین فیلمهای ژانر نوار نام برده میشود. فیلم بلوار سانست به عنوان نگاه دقیق به درون هالیود محسوب میشود و برخی اعتقاد دارند که فیلم بعضی ها داغشو دوست دارن بهترین کمدی تاریخ سینماست. فیلم بازداشتگاه 17 از جنبه دیالوگهای هوشمندانه ، بازیگری سطح بالا و داستان سرگرم کننده آن محصولی از وایلدر است. فیلم بگونه ای عناصر مختلف ماهرانه ای درهم تنیده است که هواداران فیلم برای سالها استدلال میکردند که با درامی جنگی با لایه هایی از کمدی مواجه هستند یا اینکه با فیلمی کمدی با لایه هایی دراماتیک مواجه اند. در هرصورت صحنه های خنده دار و صمیمی زیادی در فیلم وجود دارد و خیلی ها احساس میکنند یکی از دقیقترین بازنمایی ها از رفتار و اخلاق نگهبانان در ارودگاههای آلمانی در جنگ جهانی دوم برای همیشه به نمایش درآمده است.

تمام اتفاقات فیلم در اردوگاه اسیرهای جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد. ما با تعدادی از اسیرها آشنا میشویم: سفتون ( ویلیام هولدن)، متصدی غرغروی فروشگاه بازار سیاه در اردوگاه ، پرایس(پیتر گریوز) افسر خوشتیپ ، که مسئول نگهداری زندانیان است، هوفی( ریچارد اردمن) رئیس آسایشگاه، انیمال ( رابرت استروس) که نسبت به بتی گرابل و بهترین دوستش عقده دارد ، هری شاپیرو ( هاروی لمبک) و جویی ( رابینسون استون) که بخاطر حادثه ای دارای لکنت زبان می باشد. در این فیلم همچنین شخصیتهایی آلمانی وجود دارند ، از جمله کول ون اشربچ ( اوتو پریمینگر) بی رحم و سنگدل و دستیار به ظاهر مهربانش سگت شولز (سیگ رامن).

فرار از زندان موضوع مشترک در فیلم های اردوگاه های جنگ جهانی دوم می باشد، و فیلم بازداشتگاه 17 از این امر مستثنا نیست. اما اشخاص این فیلم با یک چالش روبرو هستند: مهم نیست که چقدر آنها نقشه فرار را به دقت طراحی کنند چراکه آلمانی ها یکقدم از آنها جلو هستند و نقشه آنها شکست میخورد. درک این نکته که در میان آنها یک نفر جاسوس است غیرقابل انکار است. در ابتدا زندانیان سفتون را که به نظر یک فرصت طلب و فرد منزوی است و با شولتز و همکارانش خیلی صمیمی است، به جاسوسی متهم میکنند. سفتون جاسوس واقعی را پیدا میکند ولی مشکلی که دارد این است که : چگونه، چه وقتی و به چه کسی حقیقت را نشان دهد و اینکه اگر او حقیقت را گفت آیا کسی باور میکند؟؟

فیلم به خوبی به دو قسمت مجزا تقسیم شده است، هر دو قسمت بخوبی توسط وایلدر اداره شده اند. در نیمه اول یک معما وجود دارد : تماشاگر و زندانیان در تلاش برای تشخیص هویت جاسوس می باشند. انتخاب سفتون به طور واضحی به اصطلاح برای پی نخود سیاه فرستادن ما در نظر گرفته شده است. نیمه دوم فیلم کاوش در اصول اخلاقی می باشد. هنگامی که سفتون هویت جاسوس را میفهمد، چگونه آن اطلاعات را بکار خواهد برد؟ برای پیشرفت و منفعت شخصی؟ برای نجات اسیر آمریکایی؟ و چه زمانی بهترین فرصت فاش کردن حقیقت می باشد؟

بازداشتگاه 17 مانند اکثر فیلمهای بیلی وایلدر بخوبی نوشته شده است و دیالوگهای زیرکانه ای دارد. طنز زیادی در فیلم وجود دارد و در اکثر موارد به مانند فیلم MASH از رابرت آلتمن، طنز درون مسایل جدی عجین شده است، از این رو بیجا و بی مورد بکار گرفته نشده است. مورد استثنای احتمالی در این فیلم اظهارات عاشقانه در رقص کریسمس بین انیمال و شاپیرو می باشد و این سکانس غیر استادانه به نظر میرسد.

بازیگران ، بخوبی ایفای نقش می کنند چرا که برای هریک از آنها لحظات خوبی در فیلم وجود دارد. رابرت استروس برای ایفای زیبای نقش انیمال نامزد بهترین بازیگر نقش مکمل شد.( البته جایزه را نبرد). ویلیام هولدن در نقش سفتون که جالبترین شخصیت در فیلم می باشد برنده بهترین بازیگر نقش اول مرد شد. ( تنها باری در طول دوران بازیگریش که برنده این جایزه شد.) جالب توجه است که هولدن انتخاب اول وایلدر برای نقش سفتون نبود ولی با عدم حضور چارلی هستون این نقش به هولدن واگذار شد.

شاید جالبترین انتخاب بازیگر برای فیلم اتو پریمینگر بود که کارگردان فیلم هایی مانند Laura و Anatomy of a Murder بود. وایلدر احساس میکرد که هیبت و وقار پریمینگر برای نقش فرمانده نازی خیلی مناسب است. البته این فیلم اولین باری نبود که پریمینگر در آن بازی میکرد ولی بهترین بازی او در دوران بازیگریش بود. ظاهرا ناسازگار زیادی بین وایلدر کارگردان و پریمینگر بازیگر وجود نداشت.

بازداشتگاه 17 باوجود اینکه اغلب از فیلمهای " کم اهمیت" وایلدر محسوب میشود ، یک اثر کلاسیک خوب است و یک مثال است از اینکه چگونه یک کارگردان حرفه ای میتواند اجزای بسیاری را به یک کل عملی تبدیل کند. تنها تعداد کمی از فیلم سازان جسارت نمایش کمدی وطنز دراردوگاه های جنگ جهانی دوم را داشته اند، ( بخصوص در زمانی کمتر از 10 سال بعد از وجود این ارودگاه ها) و تعداد کمتری موفق بوده اند. شما چه بخواهید بخندید، به حماقت جنگ یا هوس رانی یا شجاعت در جنگ فکر کنید یا اینکه بوسیله یک داستان چند بعدی با شخصیتهایی که بخوبی پرورش یافته اند سرگرم شوید، بازداشتگاه 17 آنچه بدنبال آن هستید را به شما عرضه میکند. فیلم های جنگی بسیاری ادعا دارند که آنها می توانند جذاب باشد حتی "برای افرادی که به ژانر جنگی علاقه ندارند" ، اما بازداشتگاه 17 مصداق کامل این عبارت است.

منتقد: جیمز براردینلی (امتیاز 9 از10)

مترجم: محمد ولی دو تبپه

اختصاصی نقد فارسی




 

بازداشتگاه شماره 17 از فیلم های دوست داشتنی بیلی وایلدر نیست. قصه شگفت انگیزی ندارد و جزئیات گیج کننده در روایت و شخصیت پردازی خاص او، به سختی در فیلم دیده می شود. داستان فیلم که بر مبنای تم جذاب «خائن و قهرمان» بنا شده گاهی خسته کننده وتکراری نیز می شود. اما فیلمنامه بازداشتگاه شماره 17، نمونه ای کامل و کم ایراد است که می تواند الگویی برای فیلمنامه هایی باشد که تم در آنها بر سایر اجزا غلبه دارد و فیلمنامه نویس به موقعیت های صریح و علنی اهمیت بیشتری می دهد. احتمالا ژانر جنگی تناسب بیشتری با چنین پرداختی در فیلمنامه دارد. زیرا ملتی که در حال جنگ است یا می خواهد درباره جنگ و آدم های آن قضاوت کند، به صراحت بیشتری نیازمند است. البته این فیلم صددرصدجنگی یا حتی ضد جنگ نیست و بیشتر موقعیت انسانی خود را مطرح می کند که این نیز نشانه دیگری از تعلق این فیلم و فیلمنامه به سینمای بیلی وایلدر است. سرخوردگی و بی رغبتی به جنگ و دمی خوش بودن سفتون، قهرمان داستان، چنان که می دانیم از مهم ترین ویژگی های شخصیت پردازی سیمنای وایلدر است که در این فیلم به مؤلف نیز رسوخ کرده و به اوج خود می رسد. وایلر درطرح شخصیت سفتون به اندازه شخصیت بقیه فیلم هایش حوصله و دقت نشان دار خود را صرف نکرده است. با این حال وقتی سفتون با شور و حرارت مسابقه موش دوانی راه می اندازد یا تلکسوپ درست می کند تا هم بندی هایش را تلکه کند و برعکس هنگامی که همه اسرا در حال نقشه کشیدن برای فرار هستند، او راحت و آسوده سیگاربرگ می کشد و ناتوانی آنهارا به سخره می گیرد، می فهمیم که این شخصیت فقط می تواند زاییده تخیل وایلدر باشد.

نقشه

خیلی راحت انگشت اتهام به طرف سفتون نشانه می رود: او علاوه بر این که دوستانش را به خاطر تمایل به آزادی و فرار مسخره می کند، آزادانه به کار و کاسبی ظالمانه ای در بازداشتگاه مشغول است که هیچ گاه مورد سؤال آلمانی ها قرار نمی گیرد. قفسه شخصی اش پر از کالاهای جورواجور و کمیاب است و آلمانی ها نیز دخالتی در کارهای او نمی کنند. این مقدمه ای برای چند ماجرای ساده فرعی و کوچک می شود که سفتون را در مهلکه گریزناپذیری بیندازد. لو رفتن عجیب و سریع دو اسیری که در آغاز داستان فرار می کنند طبق پیش بینی قبلی سفتون، لو رفتن عجیب تر رادیوی بازداشتگاه باز هم طبق پیش بینی قبلی سفتون! و در نهایت به دام افتادن سروان دانبار که عامل انفجار قطار آلمانی ها بوده مدت کوتاهی پس از تعریف ماجرا در حضور سفتون، جو را طوری علیه او می نماید که گویا سفتون نیز به جاسوس بودن خود شک می کند! زاویه دید در فیلمنامه به اندازه چیدمان طرح اهمیت دارد. وقتی رفتار عادی سفتون در هنگام ورود و خروج به بازداشتگاه مرموز و شک برانگیز دیده می شود که ما هیچ اطلاعی از کارهایی که او می کند نداریم و نمی دانیم او در این ساعات غیبت چه می کند. در کنار آن اتفاق های پی در پی می افتد و کسی جز سفتون گناهکار دیده نمی شود. به قول سفتون: «دو و دو می ذارین بغل هم می بینین شده چهار در صورتی که چهار نیست!» نریشن ساده لوحانه راوی (کوکی) نیز به این شک دامن می زند. تا اینجا سفتون تلاشی برای توهم زدایی و نجات خودش انجام نداده است زیرا او اعتقادی به مبارزه و هم فکری و کسب رضایت دوستان اسیرش نداشته است. اما با این وضع پیچیده مجبور می شود خود را اثبات کرده و ننگ خیانت را پاک کند. گره گشایی داستان کاملا در اختیار نشان دادن شخصیت سفتون و دفع همه تردیدها درباره او طراحی شده است. سفتون احساس می کند باید بر خلاف اعتقادش قهرمان بازی در آورد و شخصا دست جاسوس اصلی را رو کند. قایم شدن پشت تخت ها و استراق سمع حرف های جاسوس با افسر آلمانی با آن که مشکل سفتون را حل می کند اما کاری پیش پا افتاده و تکراری است. این نحوه گره گشایی از چیزهایی است که کوچک تر از مشخصات سینمای وایلدر به نظر می آید. ایده گره زدن سیم برق و رد و بدل کردن پیام ها از طریق مهره شطرنج با آن که جالب است ولی نتوانسته زمینه مناسبی برای ساختن پایانی وایلدری را فراهم کند. اعتماد سریع و دوباره اسیران به سفتون بعد از ارائه چند نشانه و دلیل برای رو شدن دست جاسوس اصلی و فرار مذبوحانه او، وقتی احساس می کند لو رفته، فیلمنامه را بیش از حد ساده و تکراری و دور از اندازه های وایلدر می کند. وایلدر در داستانش بیش از حد به زشتی سوء تفاهم و بدی مطلق اندیشی توجه کرده. سفتون علنا خود را در معرض اتهام قرار می دهد، گویا چنین زندگی ای وظیفه ازلی او شده است! شاید بتوان بازداشتگاه شماره17 را فیلمی درباره اشتباهات وحشتناکی که در اثر سوء تفاهم به وجود می آید و باعث مرگ و جنگ و دشمنی می شود دانست. سفتون تلاشی برای زدودن این نحوه قضاوت نمی کند و فقط برای نجات خود مجبور به قهرمان بازی می شود که در طول داستان با آن مخالف بود.

ته سیگار خاموش

سفتون بر خلاف سایر اسرا به آزادی و پایان جنگ فکر نمی کند. او اصل جنگ را بیهوده می ببیند و با به راه انداختن کار و کاسبی می کوشد از همه لذت های ممکن دنیا که در بازداشتگاه وجود دارد استفاده کند: «من جام همین جا خوبه... و خیال دارم تا جایی که بشه راحت باشم. و اگه این راحتی به قیمت یه کم معامله با دشمن باشه، واسه غذا، یه تشک راحت و شاید یه خانوم... برای سفتون چه مانعی داره؟»

شرط بندی روی موش ها و پیش گویی و شرط بندی روی شکست فرار اسرا، اخاذی از اسرا با ساختن تلسکوپی که بتوان با آن بند اسیران زن روسی را دید زد و خوردن و نوشیدن راحت غذاهایی که در بازداشتگاه حکم کیمیا را دارند،ویژگی های نفرت انگیزی است که او را از افسران آلمانی غیر قابل تحمل تر می کند. البته چنین شخصیتی برای ما که در کشورمان با انواع و اقسام آدم هایی مثل او که صفاتی کمابیش چنین دارند آشنا هستیم،جای تعجب ندارد.هنر وایلدردر ایجاد جذابیت برای چنین شخصیتی است ؛ بی خیال، لاف زدن، خودخواهی که احساس همه چیز دانی می کند. و اینها در طول داستان ما را نگران آینده مبهم خود می کند. در برابر او آدمی مثل پرایس قرار دارد که ظاهرا حاضر است همه جا پیش قدم باشد و خود را فدا کند و با طرح نقشه و برنامه، اطلاعات مورد نیاز را فراهم کند. بنابراین سفتون قابل تحمل نیست و در جمع پذیرفته نمی شود. در حقیقت وایلدر خواسته چهره زشت و زننده آمریکا در جنگ را نیز در شخصیت سفتون نشان دهد. سوء استفاده گر، مظلوم نما و قهرمان که دست آخر نیز با زیرکی خود را فراری می دهد و با پررویی از هم بندیهایش می خواهد: «اگر یه روزی یه وقت گوشه دنیا کنج یه خیابون به هم رسیدیم، یادتون باشه نه شما منو می شناسید نه من شما رو!»

سفتون در ظاهر، به بیهودگی جنگ و دل بستن به پیروزی در آن اعتقاد دارد: «حالا گیریم تا خود آمریکا هم رسیدین! خوب بعدش چی ؟ می فرستنشون اقیانوس آرام و سوار یک هواپیمای دیگه می کننتتون، دوباره تیر می خورین و می افتین و این دفعه سر از اردوگاه ژاپنی ها در می آرین!»

او کار دوستانش را به شعبده بازی تمسخر می کند: «شماها می خواین قهرمان باشین و کارای بزرگ بکنین! من یکی اهل این شعبده بازی ها نیستم.» با این حال فقط اوست که از اردوگاه جان سالم به در می برد. و موفق به رو کردن دست جاسوس می شود. یعنی هم شعبده بازی می کند و هم قهرمان بازی!

شخصیت پردازی سفتون در جاهایی دچار لغزش دور از انتظار می شود. وقتی سفتون از دوستانش کتک خورده و اموالش به غارت رفته عاجزانه از افسر آلمانی می خواهد در قبال دریافت 500 نخ سیگار نام جاسوس را به او بگوید! آدمی با خودخواهی و اراده او که زندگی نکبت بار در بازداشتگاه را به آزادی که جنگ بیهوده را به دنبال داشته باشد ترجیح می دهد، نمی تواند تا این حد ساده لوح و زبون باشد. این کار او باید سوء ظن آلمانی ها را نیز لو رفتن جاسوسشان جلب کند. اما چون فرصت چندانی بعد از این اتفاق تا پایان فیلم باقی نمی ماند، چنین اتفاقی نیز روی نمی دهد.

ششصد آدم شوخ و یک لشکر دلقک

حالا می توان به صراحت گفت اگر کس دیگری جز وایلدر این فیلمنامه را می نوشت و می ساخت چقدر کاربد و غیر قابل تحملی ازکار در می آمد. به این معنی که ظرافت های کلامی و رفتاری خاص وایلدر توانسته با ایجاد فضای شوخ و تلخی ـ مثل کمدی سیاه ـ در فیلمنامه به وجود بیاورد تا همه حفره ها و ضعف های طرح و شخصیت را بپوشاند. البته این نیز دقیقا به ویژگی تماتیک اثر بر می گردد. از همان دقیقه اول داستان که راوی ماجرا را تعریف می کند انگار از یک خاطره پیک نیک طولانی در ییلاق های آلمان حرف می زند! صحنه بیدار باش با حضور افسر شوخ و ملنگ آلمانی شکی برای بیننده باقی نمی گذارد که با یک اثر کمدی روبه رو است. طعنه ها و مزه پرانی ها حتی در حضور فرمانده اردوگاه ادامه می یابد و با آن که اسرا دو نفر از دوستان خو درا از دست داده اند و جنازه آنها در وضع بدی در مقابلشان است گویا چاره ای جز شوخی و متلک پرانی نمی بینند. فقط سفتون نیست که با شیوه دلالی اش شباهتی به اسیر جنگی ندارد، همه چیز بازداشتگاه شماره 17 با بقیه فرق می کند! این ایده ها و صحنه های کمیک و تلخ در عین مفرح بودن تعارض های داستان را نیز شکل می دهند. وقتی فرمانده اردوگاه به خاطر مزه پرانی آنها را تهدید می کنند و آنها به جای نشان دادن کسی که به فرمانده توهین کرده، از خودگذشتگی نشان می دهند، آنها را از داشتن بخاری و کاج کریسمس محروم می کند. انگار شوخ طبعی آمریکایی به مزاج آلمانی نیز رسوخ کرده و از اینجا در می یابیم که آلمانی بدهم در فیلم وجود دارد. همه در حال شوخی با هم هستند. تا جایی که شولتز، افسر ملنگ آلمانی آرزو می کند کاش می توانست شب کریسمس دوستان آمریکایی اش را به خانه دعوت کند! و آرزوی دیگرش سفر به آمریکا و کشتی گرفتن با قهرمان آمریکایی است.

فقط گفت و گوهای دو جانبه هری و استاش بامزه نیست! فرمانده اردوگاه نیز وقتی در صف صبحگاه حرف می زند با لحنی شبیه به رئیس سیرک با آنها صحبت می کند!

وایلدر همه چیز را با مسخرگی بیهوده ای روایت می کند. عناصر ساده یک بازداشتگاه را با لحنی کمیک چنان روایت می کند، گویا چیزی جز این در آنجا وجود ندارد. تخم مرغ خوردن اشرافی سفتون، دریافت نامه اعزام به خدمت برای سربازی که اسیر شده! اخطار تأخیر پرداخت اقساط کالایی که به آدرس بازداشتگاه آمده! و شرح مشکلات آمریکای در حال جنگ، بیش از آن که جهت واقع گرایانه و منطقی داشته باشد محض خنده و شوخی در لابه لای داستان گنجانده شده است. فرمانده آنها را شوخ می داندو افسر آلمانی، دلقک!

«نگاشون کن سروان! همه شون دلقکن! با یه لشکر دلقک چه جوری می خواین جنگ رو ببرین؟»

نویسنده: حمیدرضا بیات

منبع: ماهنامه فیلم نامه نویسی فیلم نگار شماره33-34

 


 

سکانس b

تصویر روشن می شود.

بازداشتگاه ـ اول صبح

شروع یک روز نکبت بار دیگر. در تاریک روشنای دلگیر روز آسایشگاه ها به چشم می خورند.

از داخل ساختمان فرماندهی، همان که پرچم صلیب شکسته بر فرازش است، ده دوازده سرباز آلمانی، مسلح بیرون می آیند؛ و در حالی که به طرزی گوشخراش در سوت می دمند به سمت آسایشگاه ها می روند. کلون های چوبی پشت درها را بر می دارند و داخل می شوند.

فلدوبل شولتز پا به درون آسایشگاه 4 می گذارد، مردک گنده ای است حدود 55 ساله. گوش های گل کلمی اش با صورت خوک مانندش خوب جور در می آید. شخصا کلون چوبی را برداشته، داخل شده و در آستانه در مثل دیوانه ها در سوت می دمد.

صدای کوکی: کار این آلمان ها با مزه بود. با وجودی که از ماها متنفر بودن، ولی طاقت دوری ما رو نداشتن. هر صبح ـ درست سر ساعت شش ـ اپل داشتیم: اپل یعنی همون حضور و غیاب. هر آسایشگاهی یه مأمور عذاب مخصوص خودش داشت. مال ما یوهان سباستین شولتز بود. می دونم که خیلی وقت پیش آلمان ها یه موسیقیدان داشتن که تو اسمش یوهان سباستین داشت... ولی من باب اطلاعتون، شولتز موسیقی دان نبود. خوک بود. به خدا قسم، یه خوک تمام عیار.

داخل آسایشگاه

شولتز توی آسایشگاه قدم می زند و با تعلیمی به تخت ها می کوبد.

شولتز (به انگلیسی و آلمانی، قاطی): پاشین آقایون! صبحگاهه! یالا!

بعضی با بی میلی از تختخواب ها به پایین سر می خورند و بعضی دیگر غرغر کنان توی تخت پهلو به پهلو می شوند.

شولتز: وقت صبحگاهه! عجله کنین، یالا، آقایون! همه پاشین، بجنبین!

افراد: شنیدیم، بابا! صبح سر کار بخیر! بسه دیگه بابا! اون سوت بدمصب رو بنداز دور! به جناب فرمانده بگو من اسهال گرفته ام! او هوی شولتز، خفه خون بگیر... با گروهبان های نیروی هوایی ایالات متحده طرفی ها! این زخم پای منو نگاه کن، قشنگ نیس؟!

شولتز: یالا، یالا، پاشین!

شولتز: همان طور که به تخت ها می کوبد، به انتهای آسایشگاه ما رسیده. هافی وپرایس مشغول لباس پوشیدن اند.

هافی: اراذل پاشن... تنبلی بسه، پاشین!

دوک، تریز و بلوندی خمیازه می کشند و کش و قوس می آیند و از تخت ها به پایین می سرند.

پرایس: ببینم، شولتز، دیشب شما ها تتق تق تق داشتین؟

شولتز (دست ها را به هوا بلند می کند): آخ، خیلی بد! بچه های نفهم. چه پسرهای خوبی. حیف شد. بهتره حرفش رو نزنیم. فکر شم که می کنم حالم بد می شه.

دوک: کشتینشون، نه؟ جفتشون رو؟

شولتز: چه بچه های خوبی! خیلی ناراحت...

دوک: نه بابا، خودت رو اذیت نکن!

شولتز به سمت جوی می رود. جوی توی تخت نشسته و آرام آرام توی فلوتش می دمد. شولتز باتعلیمی می زند روی فلوت.

شولتز: تو هم پاشو بیا پایین! اون فلوت رو هم بذار کنار!

جلوی فلوت را پشتش قایم کرده و با هراس به شولتز خیره می شد. شولتز او را از تخت پایین می اندازد.

شولتز: بیرون، بیرون! کله پوک!

هافی (مداخله می کند): سخت نگیر، شولتز. اون مریضه. بالا خونه ش خرابه.

شولتز: من که بعضی وقت ها شک می کنم داره ما رو دست می اندازه.

هافی: نه بابا؟ خوب بود عوضش دست بزن داشت؟ ( رو به جوی) پاشو جوی، نترس.

کمکش می کند تا برخیزد و لباسش را بپوشد.

شولتز حالا کنار تخت هری و استاش رسیده. با تعلیمی سیخ می زند به هری.

شولتز: پاشین، آقایون، لطفاً! تو همچین روز قشنگی حیفه تو تخت بمونین!

هری: شولتز، بگو ببینم...

شولتز: چی؟

هری: تو آلمانی حرف زد؟

شولتز: آره.

هری: پس ما هم پا نشد.

شولتز (قاه قاه می خندد): آره، آره، پا نشد! چه بچه بامزه ای! پا نشد!

با تعلیمی فرو می کند به تن استاش.

شولتز: پاشو! حضور و غیابه!(به راهش ادامه می دهد)

هری خم می شود روی استاش و تکانش می دهد.

هری: پاشو، خره پاشو!

استاش نمی جنبد.هری دوباره بغل گوشش... می بندد. استاش فورا چشمش را باز می کند.

هری (با لحن مهربان): صبح بخیر، خره! صبحونه چی میل دارین؟ خاگینه با سوسیس؟ بیفتک با نیمرو؟ کیک شکلاتی؟ بیسکویت و مربا؟

استاش: بسه دیگه!

هری: قهوه؟ شیر؟ کاکائو چطوره؟

استاش (یقه او را می گیرد): واسه چی هر صبح همین بازی رو در میاری؟

هری (با لجبازی): همبرگر و پیاز! کیک توت فرنگی! ماهی سرخ کرده! موز و خامه! سیب زمینی برشته! جوجه کباب!

استاش یقه او را بیشتر فشار می دهد و کلمات آخر به زحمت و با خر خر از گلوی هری در می آید.

استاش: خفه ت می کنم، هری... پس خودت هم، یه کمی کمک کن!

هری: ولم کن، خره! صبحگاهه! هیتلر منتظرته!

سفتون نزدیک تختش ایستاده و لباس می پوشد. کوکی به او کمک می کند تا زیب پوتین های شیک خلبانی اش را ببندد.

شولتز: صبح بخیر، سفتون

سفتون: صبح بخیر، شولتز. خانم شولتز چطوره؟ کوچولوها چطورن؟

شولتز: خوبن... خوبن! (به تختی که جای مانفردی و جانسون بوده نگاه می کند. دستکش را در می آورد)

شولتز: خب، حالا دو تا تخت اینجا خالیه (کاغذ و مداد در می آورد و یادداشت می کند) تخت 71 و تخت 73 در آسایشگاه شماره 4.

پرایس: نمی شه صبر کنی تا اون تشک ها یه کم خنک شن... فقط محض رعایت معرفت؟

شولتز: البته! البته! فقط عیبش اینه که به خاطر زندانی های تازه که هرروز از راه می رسن، جا کم داریم(خطاب به افراد) آقایون! لطفا بیرون! نمی خواین که بازم فرمانده منو بازخواست کنه! (قاه قاه می خندد و هلشان می دهد سمت در و خودش هم به دنبالشان)

خارجی ـ محوطه ـ صبح گرفته و ابری و سرد

حالا بیشتر اسرا در محوطه هستند. جماعت انبوهی از مردان ژولیده و معذب از سرما. بعضی ها روی زیر جامه کت ارتشی پوشیده اندو کلاه پشمی را تاروی گوش پایین کشیده اند. بعضی دیگر پتو به خود پیچیده اند و کفش چوبی زمخت به پا دارند. تنها معدودی مرتب و ریش تراشیده اند. تعدادی هم چوبدست زیر بغل دارند و سر و دستشان باندپیچی شده است.

هر کدام جلوی آسایشگاه مربوط به خود به صف می ایستند، طوری که یک شکل u که دهنه آن به سمت محوطه است تشکیل می شود. مبصرهای آسایشگاه ها به کمک نگهبان ها افراد را در گروه های پانزده در پنج تا مرتب می کنند.

آخرین نفرات آسایشگاه شماره 4 تحت نظارت شولتز هافی پیدایشان می شود.

هافی: بسیار خب، افراد... به جای خود!

(صدا از بیرون صحنه)

صدای افسر آلمانی: توجه! شمارش!

پچ پچ افراد خاموش می شود.

سربازها از جلوی صف های پنج ردیفی می گذرند و افراد را به زبان آلمانی می شمارند. بلوندی همین که شولتز از جلوی اش رد می شود، چشمش داخل محوطه به چیزی می افتد. با آرنج به دوک اشاره می کند. دوک هم به پرایس، پرایس به هری، هری به استاش و استاش به کوکی می زند. کوکی به سفتون می زند که مشغول پوشیدن دستکش های پشمی اش است. دستکش به زمین می افتد. همه به آن سمت نگاه می کنند.

در وسط محوطه، درست میان گل و لای، اجساد مانفردی و جانسون افتاده و رویشان پتو کشیده اند. از آنجا که پای جانسون از زیر پتو بیرون زده و کیسه سربازی هنوز به مچ پایش گره خورده می توان فهمید که زیر پتوها اجساد آن دو است.

تلاطمی در میان افراد آسایشگاه 4 ایجاد می شود. همه به سختی تکان خورده اند. همه به غیر از سفتون. او لحظه ای اجساد را نگاه می کند و سپس خم شده دستکش ها را بر می دارد و می پوشد.

جلوی ساختمان مقر فرماندهی یک سروان آلمانی بر کار گروهی سرباز که به سمت قسمت گل و شل وسط محوطه تخته های چوبی روی زمین می چینند، نظارت می کند. او حالا روی به سوی ا سرای جنگی می کند.

سروان آلمانی: افراد خبردار!

سرباز ها به حالت احترام شق ورق می ایستند. آمریکایی ها اما با قیافه عبوس و گرفته ایستاده اند.

سروان سلام نازی می دهد. از در اتاقی فرماندهی، کماندانت ابرست فون شرباخ به همراه یک سروان دیگر بیرون می آید. فون شرباخ افسر قوی هیکل شق و رقی است پرورده مدرسه نظام پوتسدام. یک کت پوست خز افسری روی شانه انداخته. برق چکمه هایش چشم را می زند.نگاهی گذرا به محوطه می اندازد و سپس پیشاپیش دو سروان آلمانی، از روی تخته ها در میان گل و لای راه می افتد. به آخر تخته ها که می رسد، توقف می کند. چاله آب عمیقی جلوی او است. پاشنه ها را به هم می کوبد و سلام نازی می دهد.

فون شرباخ (به آلمانی): صبح بخیر، گروهبان ها!

افراد عبوس و دل آزرده سکوت کرده اند. فون شرباخ دستش را پایین می آورد.

فون شرباخ: امروز هوای بدی داریم، نه؟ چقدر دلم می خواست یک کریسمس قشنگ برقی تقدیمتون کنم... عین همون سال هایی که حتما همه تون به خاطر دارین... اون مردک زبل ناقلا هم همین رو می گفت... همه تون می شناسینش، همونی که اسمش رو از پایتخت ما دزدیده... نمی دونم چی چی برلین؟

کمی مکث می کند تا تکه پرانی زشتش جا بیفتد. شولتز نزدیک سروان می آید و سلامی نظامی داده و ورقه آمار افراد را به وی رد می کند.

فون شرباخ: به این گل و لای نگاه کنین... امیدوارم بهار آینده هم پیش هم باشیم... تا بتونیم اینجا رو چمن کنیم... و شاید هم مقداری گل کاری....رویش را می کند به سمت سروانی که آمار را دارد.

فون شرباخ: بفرمایین!

سروان (کاغذها را وارسی می کند، به آلمانی): طبق گزارش، 628 زندانی در آسایشگاه 4 حاضرند. دو زندانی غایب.

فون شرباخ (خطاب به اسرا): به من خبر دادن که امروز صبح دو نفر غایبن. از شما تعجب می کنم، آقایون. من اینجا سعی می کنم دوست شما باشم و شما در عوص این طور برای من درد سر درست می کنین. نمی دونین که این کارهاتون می تونه میونه منو با ستاد کل خراب کنه؟ اونها خوششون نمیاد کسی از بازداشتگاه 17 فرار کنه. مخصوصا افراد دشمن نیروی هوایی از قسمت d. ما شماها رو تو آسمون زدیم و حالا باید خیلی مراقب باشیم که دوباره نپرین. واسه این که باز می گردین و شهرهای ما رو بمبارون می کنین. در آن صورت ستاد کل با من چپ می افته. درجه های منو می گیرن.بعد از این همه سال خدمت صادقانه، حتی ممکنه در دادگاه صحرایی محاکمه بشم. شماها که نمی خواین همچی چیزهایی برای من اتفاق بیفته، هان؟ خوشبختانه، آن دو نفر...

صدای نت های ناهماهنگ و عجیب و غریب فلوت جوی از وسط صف ها به گوش می رسد.

در صف دوم قسمت آسایشگاه 4،‌جوی فارع از تمام این قضایا فلوت را به دهان برده و می نوازد. استاش بر می گردد و سریعا فلوت را از دم دهان او قاپ می زند. فون شرباخ این میان پرده موزیکال کوتاه را نشنیده می گیرد.

فون شرباخ: همون طور که می گفتم، خوشبختانه آن دو نفر خیلی دور نرفتن. آن دو آن قدر سرشون می شه که دوباره به جمع ما بپیوندن تا سابقه خدمات من مخدوش نشه.

تا به حال هیچ کس از بازداشتگاه شماره 17 نتونسته فرار کنه...زنده، البته.

به سمت سربازی که بالای اجساد مراقب ایستاده، با بشکن اشاره می کند.

سرباز پتو را کنار می زند، اما طوری که فقط کیسه سربازی را می توانیم ببینیم که به پای جانسون گره می خورد.

اسرا ولی، اجساد را می بینند. زمزمه خشم آلودی در می گیرد.

هافی با قدم نظامی به سمت فون شرباخ می رود.

هافی (سلام نظامی می دهد): گروهبان هافمن از آسایشگاه 4.

فون شرباخ: بله، گروهبان هافمن؟

هافی: به عنوان رئیس منتخب بازداشتگاه اسرا، من به نحوه ای که اجساد وسط گل و لای رها شده ن، اعتراض دارم.

فون شرباخ: چیز دیگه ای هم می خوای بگی؟

هافی: بله، طبق عهدنامه ژنو، زندانیان فوت شده باید با مراسم محترمانه دفن شوند.

فون شرباخ: البته. من هم از عهدنامه ژنو خبر دارم. اونها طی مراسم شایسته ای دفن خواهند شد. نکنه می خواین بفرستیم از جبهه شرق 21 توپ بیارن و به افتخارشون 21 تیر شلیک کنیم؟

هافی عقبگرد کرده به صف افرادش می پیوندد.

فون شرباخ بی آن که نگاهی به اجساد بیندازد، باز بشکن می زند و سر باز پتو را روی اجساد می اندازد.

فون شرباخ: آقایان، برای آخرین بار تذکر می دهم « هر زندانی که پس از خاموشی بیرون از آسایشگاه دیده شود، بی درنگ هدف واقع خواهد شد. به علاوه، بخاری چدنی آسایشگاه 4 که از آن برای اختفای مدخل تونل استفاده شده، توقیف گشته و برای آن که افراد آسایشگاه از سرما اذیت نشوند، با پر کردن مسیر تونل خود را گرم نگه خواهند داشت. روشن شد؟

افراد، مأیوس و خشمگین، سر جا ایستاده اند. استاش فلوت را در مشت می فشارد.

فون شرباخ: بسیار خب، آقایان. دوباره ما همه با هم دوست و رفیقیم. و به مناسبت فرا رسیدن کریسمس، هدیه ای برای شماها دارم. گفته م که همه افراد را شپش زدایی کنن و برای هر آسایشگاه یک درخت کوچولو فراهم شود. مطمئنم که خواهید پسندید.

استاش، با یک حرکت سریع بی آن که دستش را بالا بیاورد، فلوت را به سمت فون شرباخ پرت می کند.

فلوت درست وسط چاله گل جلوی فون شرباخ می افتد و گل و شل به چکمه های او می پاشد.

فون شرباخ: (خشک و جدی) کی بود؟

سکوت مطلق.

فون شرباخ: من به این آدم شوخ پنج ثانیه مهلت می دم که خودش جلو بیاد. به افراد نگاه می کند. پنج ثانیه می گذرد. هیچ کس نمی جنبد.

فون شرباخ: پس همه تون یک شبانه روز هم که شده همین جا می ایستین.

از میان صفوف افراد آسایشگاه، شماره 4‌، استاش جلو می آید.

فون شرباخ: این درسته!

ولی این پیروزی گذراست. تقریبا بلافاصله،هری هم جلو آمده کنار استاش می ایستد. سپس دوک، بلوندی و کوکی. افراد همه آسایشگاه های دیگر خود به خود همین کار را می کنند تا آن همه اسرا یک قدم جلو آمده اند.

فون شرباخ: که این طور! ششصد تا آدم شوخ!... درخت کریسمس، بی درخت! ولی شپش زدایی سرجاشه.(خطاب به شولتز) با آب سرد و شیلنگ!

می چرخد و از روی تخته ها به سمت ساختمان فرماندهی بر می گردد. دو تا سروان هم به دنبالش. دو سرباز تخته ها را بر می دارند.

شولتز (با فریاد، به اسرا): مرخص!

صفوف به هم می خورد و افراد پراکنده می شوند. بعضی به آسایشگاه ها بر می گردند و بعضی به آبریزگاه ها می روند.

فقط جوی سر جایش ایستاده و به چاله آب خیره شده. آهسته به سمت چاله می رود. خم می شود و فلوت را جست و جو می کندو آن را در حالی که گل و لای ازش می چکد پیدا می کند. فلوت شکسته است. تکه ها را با کتش پاک می کند و در جیب پنهان می کند.

داخل آبریزگاه

مملو از افراد آسایشگاه 4،ده دوازده تایی اینجا هستند.بقیه بیرون منتظرنوبت اند..

جلوی آبریز شست و شو: هافی، پرایس، دوک، استاش ، هری، کوکی و سفتون ایستاده اند. صابون در کار نیست. فقط دو تا حوله کهنه و نخ نما. تنها سفتون است که هم صابون دارد، هم حوله و هم مسواک.

استاش (ادای فون شرباخ را در می آورد): بخاری که ازش برای استتار استفاده شده، ضبط می شه.

هری: آهای خره مگه صد دفه بهت نگفتم این نازی ها رو بپا. استاش: جرئت داری بازم بگو!

هری: آهای، خره مگه صد دفعه بهت نگفتم این...

استاش (یقه او را می گیرد): نگفتم تکرارش کن، گفتم اگه جرئت داری بازم بگو.

تریز دست درازی می کند سمت صابون سفتون، ولی پشت دستی می خورد.

سفتون: استفاده عمومی ممنوع، رفیق.

دوک: جناب مأمور امنیتی،آلمان ها چه جوری سر از کار بخاری در آوردن؟

هین طور از تونل؟ چه جوریه که اگه... اونها خبر می شن؟

پرایس: هی.. اگه کار منو نمی پسندی، می تونی....

هافی: ختمش کنین، دوک. این قضیه همه مون رو گیج کرده.

دوک: فقط می خوام اینو بدونم که این آلمانی ها چطور این قدر زرنگن.

استاش: شاید با رادار خبر دار می شن. شاید یه جایی میکروفون کار گذاشتن.

هری: آره، مثلا تو فلوت جوی.

دوک: شاید هم اونها خیلی زرنگ نیستن. شاید این ماییم که خیلی خریم. شاید هم یکی از ماها براشون خبر می بره! یکی از تو آسایشگاه.

هافی: چی گفتی؟

دوک: الاغ ها، گفتم که یکی از ماها خبرچینه. یه خبر چین رذل کثافت!

سفتون: این نظریه از خودت تنهاییه، یا انیشتین کمکت کرده؟

یک اسیر جنگی سرش را تو می آورد.

اسیر جنگی (نفس زنان): تو کمپ روس ها اسیر های خانوم تازه آورده ن!

استاش جیغ زنان مثل گلوله پا به دو می گذاردو هر ی به دنبال او. در یک چشم به هم زدن افراد با سرو کله خیس آبریزگاه را خالی می کنند. همه می روند به جز پرایس، هافی، دوک، سفتون و کوکی.

محوطه بازداشتگاه

هنگامه ای است. زندانی ها همه هجوم می برند سمت اردوگاه روس ها.

استاش در حالی که مثل قاطر رمیده می دود پایش به چیزی گرفته، با ما تحت می افتد توی چاله آب گل آلود. هری مثل برق از کنارش می گذرد. استاش بلند می شود و به دنبال او می دود. گل و شل از گرم کن او فرو می ریزد.

حصار سیم خاردار

حصار بین اردوگاه اسرای آمریکایی و روسی. صدتایی زندانی از هر گوشه هجوم می آوردند. تا حدی که مجاز است جلو می روند. یک رشته سیم کم ارتفاع به علامت هشدار در حدود چهار پنج متری دورتر و به موازات حصار خانه دار اصلی. عبور از این سیم قدغن است. سربازهای آلماین بالای برجک هم تضمین این هشدارند.

در جمع اسرا غلغله ای است. بعضی صدای گربه در می آورند و برخی مثل گرگ زوزه می کشند! بقیه ایستاده اند و خیره نگاه می کنند.آن ور حصار یک دسته اسرای تازه روسی وارد می شوند. سربازهای آلمانی شصت تایی زندانی را شمرده اند که بیست تایی از آنها زن هستند. همه اونیفورم و پوتین پوشیده و خیس آب هستند. زن ها اغلب گنده و قوی هیکل اند. آمریکایی ها بالا و پایین می پرند و سعی دارند توجه زن ها را جلب کنند. سیگار و شکلات و آدامس به آن سو پرت می کنند. یکی شان لزگی می رقصد و دو تا رفیق کناری نگهش داشته و کمکش می کنند.

اسرا: آهای! تاواریش! تاواریش! هی، مینسک، بینسک! عزیزم، بیا بریم با هم بورش بخوریم!

استاش و هری می روند درست تا دم سیم هشدار. استاش، غرق گل، پاک از خود بی خود است.

استاش: هی! روسکی! روسکی! این ورو نگاه کن، اینجا!

هری: رفیق! رفیق! اچی چرنی! اچی چرنی!

استاش دو تا انگشتش را در دهان گذاشته و سعی می کند سوت بزند. دهانش پر از گل می شود. تف می کند.دیوانه وار توی جیب هایش را می گردد و هر چه می یابد به آن سوی سیم خاردار پرت می کند.

استاش: آدامس! آدامس!

بعضی از زن های روسی از صف جدا می شوند تا این نقل و نبات ها را جمع کنند. سربازهای آلمانی به عقب هلشان می دهند. زن ها به آمریکایی ها لبخند می زنند و دست تکان می دهند.

استاش (با آخرین قدرت صدایش):منو نگاه کن!... (خطاب به هری) اون بوره رو نگاه کن! عین ساختمون کرملین محکم و استخون داره!

هری: هی! رفیق! این جارو! مخلصت هری شاپیرو...قایقران ولگا از آسایشگاه 4!

استاش: بکش کنار! اون بلونده مال منه!

سربازها زن ها را هل می دهند و می برند.

استاش (فریاد زنان): هی! الگا! ولگا! منتظرم باش!

دیوانه وار از خود بی خود به سمت زن ها می دود، پایش به سیم می گیرد و باز با صورت توی گل و شل می افتد.

بالای برجک، سرباز مسلسل را می چرخاند و نعره می زند.

سرباز (به آلمانی): برو عقب و گرنه شلیک می کنم! برو عقب!

هری هراسان ودیوانه وار پای استاش را گرفته او را تا زیر سیم عقب می کشد.

استاش: ولم کن برم! ولم کن!

هری: خره! الان می زنه! (خود را روی او انداخته، دست هایش را از مچ گرفته است)

استاش: به درک! بذار برم!

از دور صدای کوبیدن به دیگ و قابلمه و فریاد:«غذا! غذا» می آید. بعضی از اسرا بر می گردند به سمت آسایشگاه.

هری: وقت غذاست،خره! غذا!

استاش: کی فکر خوردنه؟ من فقط دلم می خواد اونجا باشم!

هری: نخیر،هیچم لازم نکرده!

استاش: گالش هم پاش باشه قبوله!

هری: فقط بتی گریبل به درد تو می خوره!

استاش: ولم کن بذار برم!

هری (نعره می زند): بتی گربیل!

چهره استاش می شکند.

هری: خره! یادت بیاد بهت گفتم وقتی جنگ تموم بشه خودم میونه ت رو بابتی گریبل جور می کنم!

استاش: راستی؟ چه جوری میونه مون رو جور می کنی؟

هری: چه جوری؟ پا می شیم می ریم کالیفرنیا. اونجا یه پسر عمو دارم که واسه کمپانی گاز لس آنجلس کار می کنه. این طوری ما نشونیش رو پیدا می کنیم، فهمیدی؟ جالبه، نه؟ اون وقت من دست تو رو می گیرم و می برم دم خونه ش و زنگ درو می زنم و می گم «تبریک عرض می کنم، خانم گربیل. ما از بین همه دخترهایی که تو بازداشتگاه دوست داشتیم به شما رأی دادیم و شما بردین.حالا این هم جایزه تون، بفرمایین.»

استاش: جایزه ش چیه؟

هری: خود تو دیگه، خره!

استاش: من؟ اگه منو نخواد چی؟

هری: اگه تو را نخواد، اون وقت هیچی گیرش نمی یاد.

استاش (یقه او را می چسبد): با ز داری سر به سرم می ذاری!

هری (دارد خفه می شود): ول کن، حیوون، وقت غذاست! دیر برسیم چیزی گیرمون نمیاد!

استاش گردن او را ول می کندو هری بی حال به زمین می افتد. سپس هر دو به سختی پا می شوند و به سمت آسایشگاه 4 می دوند.

داخل آسایشگاه

وقت غذاست. اکثر افراد دور میز نشسته اند و مشغول خوردن اند. فقط چند نفری توی صف هستند. جلوی لگنی ایستاده اند وتریز با ملاقه سوپ رقیقی توی کاسه شان می ریزد. سپس بلوندی پشت یک میز تکه کوچکی نان که مزه خاک اره می دهد برای هر کس می برد.

زندانی اولی (توی صف غذا): این آشغال چیه؟ آب زیپوئه؟

زندان دومی: غذای مورد علاقه من... به به!

زندانی سومی: پس مونده پس مونده غذا.

هافی، همراه جوی، کاسه غذا به دست، در ته صف.

هافی: چی شده صف معطله؟

زندانی چهارمی: می خوای بخوریش یا باهاش ریش بزنی؟

دوک (پشت سر زندانی چهارمی): بخورمش (سوپ را می چشد)نه، ریشم رو می زنم.

هافی دو تا کاسه اش را می دهد پر کنند و یکی را به جوی می دهد. صف تمام می شود.

تریز: کسی دیگه سوپ می خواد؟

کسی جواب نمی دهد. تریز یک تخته رختشویی و یک جفت جوراب در می آورد و توی لگن سوپ می کند و شروع می کند به مالیدن و چلوندن جوراب ها.

استاش و هری دوان دوان وارد می شوند.

استاش (نفس زنان): غذا! غذا کو!

به سمت تختش می دود و ظرف غذایش را بر می دارد و می خواهد فرو کند توی لگن سوپ که متوجه می شود تریز مشغول چه کاری ا ست.

استاش: جوراب های کثیفت رو از تو صبحونه من بکش بیرون!

تریز جوراب ها در می آورد. استاش کاسه اش راتوی سوپ می کند.

هری: نخور، خره.

استاش: نخورم؟

هری: نخیر، نخور.همون یه خورده مخت هم پاک خراب می شه. دل و روده ت داغون می شه.

استاش به قیافه درمانده و بدبخت آب زیپوی کاسه اش را بر می گرداند توی لگن. چشمش به در می افتد و بر جا خشک می شود. بازوی هری را چنگ می زند. هر دو به در خیره می شوند.

سفتون وارد شده و به سمت بخاری می رود. در دستش چیزی است باورنکردنی و زیباتر از تمام الماس های دنیا: یک تخم مرغ.

هری و استاش همان طور ایستاده اند و چشم هایشان از کاسه بیرون زده. به جلو می روند، انگار نیرویی نامرئی از جانب تخم مرغ آنها را به سوی خود می کشد. کوکی کنار بخاری بالای سر کاسه آبی در حال جوشیدن ایستاده. سفتون را که می بیند ماهی تابه ای دست ساز را (که از کوبیدن و شکل دادن در یک قوطی حلبی ساخته شده) با یک تکه کوچک مارگارین توی آن، روی آتش می گذارد. سفتون چند تا کلید از جیبش در می آورد و به سمت کوکی می اندازد.

سفتون: سفره رو پهن کن، کوکی. دارم از گشنگی می میرم.

کوکی به سمت تخت سفتون می رود. سفتون تخم مرغ را توی ماهی تابه می شکند. استاش و هری جلوتر می روند و چشم هایشان از دیدن ان همه زیبایی که جلز ولز می کند خیره شده.

هری: یواش تر، خره! یواش!

استاش: از کجا اومده؟

سفتون: از مرغ، خنگ خدا.

استاش: مرغ؟

هری: یادت رفته، خره؟ مرغه که تخم می ذاره دیگه!

استاش: چقدر قشنگه! (به سفتون) می خوای همه شو تنهایی بخوری؟

سفتون: آره، زرده و سفیده، همه با هم.

تخم مرغ را توی ماهی تابه به بالا می اندازد. هری و استاش چشمشان را می بندند و از ترس جیغ کوتاهی می کشند. چشم که باز می کنند، می بینند تخم مرغ خوشبختانه سالم داخل ماهی تابه برگشته. عطر نیمرو شش هفت تایی از زندانی ها را از تخت بیرون کشانده که دور آنها جمع شده اندو آب از لب و لوچه شان آویزان است.

استاش: اشکالی نداره بو بکشیم؟

سفتون: فقط مواظب باشین آب دهنتون روش نریزه.

هری: پوستش رو نمی خوای؟.

سفتون: نخیر، بفرمایین.

پوست تخم مرغ را می اندازد طرف او. هری نصف آن را به استاش می دهد.

استاش (با قدردانی): ممنون. تو یه رفیق واقعی هستی! (کمی فکر می کند) حالا با این چی کار کنیم؟

هری: بکارش، خره، تا کریسمس مرغ ازش درآد.

کوکی، کنار تخت سفتون، سه تا قوطی کنسرو و یک فنجان چینی دسته شکسته، یک جفت قاشق و چنگال و یک نمکدان از یکی از کمدها در می آورد. با پاکشوی کمد را می بندد و همه این چیزها را روی کمد دیگری می چیند. هافی، دوک و پرایس که پشت میز مشغول خوردن صبحانه اند، با انزجار به او نگاه می کنند. سفتون ماهی تابه و ظرف آب جوش را از روی بخاری بر می دارد و می آید. بقیه زندانی ها از جمله هری واستاش که مجذوب تخم مرغ شده اند، پشت سر او می آیند. سفتون به سمت تختش می رود وروی چهارپایه ای می نشیند و روی نیمرو نمک می پاشد. در همین حال کوکی یکی از قوطی ها را باز کرده و از داخل آن یک قاشق نسکافه داخل فنجان ریخته، آب داغ اضافه می کند و هم می زند. سفتون از قوطی دومی دو حبه قند و از سومی مقداری بیسکوییت در می آورد. افراد دور این صبحانه شاهانه جمع شده و بو می کشند. وضعیت خطرناک است.

هافی: اگر جای تو بودم، سفتون، این صبحانه رو جای دیگه ای می خوردم. مثلا زیر آسایشگاه.

سفتون (نسکافه را می چشد، خطاب به کوکی): امروز یک کم آبکی شده.

کوکی یک نصفه قاشق دیگر از نسکافه اضافه می کند.

دوک: بگو ببینم، متقلب، به آلمان ها در مقابل اون تخم مرغ چی دادی؟

سفتون (در حالی که مشغول خوردن است ): چهل و پنج تا سیگار. آخه قیمت رفته بالا.

استاش: همون هایی که دیشب از ما گرفتی؟

سفتون: می خواستمشون چی کار؟ من که فقط سیگار برگ می کشم.

دوک: چه پسر نازنینی! آلمان ها دیشب مانفردی و جانسون رو با تیر زدن و این بابا امروز با اونها معامله می کند.

سفتون: ببین جانم، آلمان ها این بخاری رو می خوان وردارن ببرن، پس ممکنه این آخرین صبحانه گرمی باشه که می خورم. پس می ذاری با اعصاب راحت بخورمش؟

استاش: چه بد! فردا بایدتخم مرغش رو خام سر بکشه!

هری: نه بابا، جای نگرانی نیست. یه معامله دیگه با آلمان ها می کنه و در عوض یه اجاق شش شعله قشنگ می گیره. شاید یه یخچال هم گیرش بیاد.

سفتون: دارین می سوزین، بچه ها؟ این که معامله می کنم؟ خب اینجا همه معامله می کنن! فرقش اینه که من شاید یه کم روراست ترم. پس به این حساب می شم همه دست اونها!

دوک: یه کم که چه عرض کنم، سفتون! من بدم نمیاد یه چند تایی از اون آت و آشغال های توی کمدت رو داشته باشم!

سفتون:راستی؟ پس خوب گوشات رو واز کن، ابله... هفته اولی که من اومدم توی این جمع یک کسی جعبه صلیب سرخ و پتو و لنگه کفش چپم رو دزدید. آره، از همون وقت سر عقل اومدم. فهمیدم اینجا محفل برادران مسیحی نیست... جماعت بخور تا نخورنته.

دوک: خیلی کثیفی. سفتون!

می رود سر وقت او.

هافی: بس کنین! هر دوتون!

چند تایی از زندانی ها مانع دوک می شوند.

سفتون: خب، دلت خنک شد؟ غذا رو زهرمارم کردی، دیگه دلم به خوردن نمی ره (پا می شود). باز هم چیز دیگه ای تو دلتون هست؟

پرایس: فقط یه چیز کوچولو. از کجا اون قدر مطمئن بودی که ما نفردی و جانسون نمی تونن از جنگل اون ورتر برن؟

سفتون: خیلی هم مطمئن نبودم. فقط از ریسک و بلوف خوشم می یاد.

ماهی تابه تخم مرغ نیم خورده را بر می دارد.

سفتون: خب حالا منظورت از این گوشه و کنایه ها چیه؟

پرایس: اونها کشته شدن و جنازه شون بیرون تو گل و شل افتاده و من می خوام بفهمم چطور این اتفاق افتاد

سفتون: پس بذار بهت بگم (به هافی اشاره می کند) مبصر آسایشگاه به اونها چراغ سبز می ده. مأمور حراست اطمینان می ده که همه چیز رو به راهه. و این طوری اون اتفاق می افته. به سمت جوی می رود که لبه تخت نشسته و گنگ و مات نگاه می کند و ظرف نیمرو را روی دامن او می گذارد. به سمت بقیه بر می گردد.

سفتون: حالا شماها می خواین چی رو ثابت کنین؟ کف اتاق رو در میارین! تونل می کنین! می دونین شانس در رفتن از اینجا چقده؟ حالا بگیریم تا سوییس هم تونستین برسین! نه، تا خود آمریکا هم رسیدین! خب، بعدش چی؟ می فرستنتون اقیانوس آرام و سوار یه هواپیمای دیگه می کننتون. دوباره تیر می خورین و می افتین و این دفعه سر از اردوگاه ژاپنی ها در میارین. البته اگه خوش شانس باشین! خیلی خب، من یکی اهل این شعبده بازی ها نیستم. شما ها می خواین قهرمان باشین، کارهای بزرگ بکنین... بکنین! من... ولی من جام همین جا خوبه... و خیال دارم تا جایی که بشه راحت باشم. و اگه این راحتی به قیمت یه کم معامله با دشمن باشه، واسه غذا و یه تشک راحت تر و شاید هم....برای سفتون چه مانعی داره!؟

روی آستین کت چرمی دوک کبریتی می زند و با آن سیگار خود را روشن می کند.

دوک: آشغال! این جنگ یه روزی بالاخره تموم می شه... اون وقت ببین با کثافت هایی مثل تو که با آلمان ها لاس می زدن چه کار می کنن!

هجوم می آورد و بزن بزن می شود. دیگران سعی می کنند آنها را جدا کنند.

صدا از خارج صحنه:

صدای مارکو: آروم! آروم!

مارکو مأمور ارتباطات بین آسایشگاه هاست. وارد می شود و پشت سر او زندانی دیگر که یک پا بیشتر ندارد، ملقب به «چوب زیر بغل». مارکو می رود روی یک چهارپایه و کاغذی در می آورد.

مارکو(فریاد زنان): آروم! آروم!

هافی: بس کنین بچه ها! ساکت باشین ببینم خبر چیه؟

قیل و قال می خوابد.

مارکو: اخبار امروز اردوگاه! (می خواند) پدر روحانی موری اعلام می داد که به خاطر رعایت مقررات اردوگاه مراسم عشاء ربانی کریسمس به جای نیمه شب، ساعت 7 صبح فردا برگزار خواهد شد!

استاش: برو به پدر موری بگو که...

مارکو: ساکت! ایشان اضافه می کنند، عین نقل قول ایشان: «حرومزاده ها، بهتره که همه تون تو مراسم حاضر بشین و هیچ کس هم بهونه نیاره » نقل قول تمام. آروم! دوشنبه بعدازظهر مسابقه قایق سواری با قایق بادبانی در چاله فاضلاب برگزار می شه. هر کی خیال داره شرکت کنه به اسکار رودولف از آسایشگاه 7 مراجعه کنه. بعدش هم جک کاسینگهام و لری بلیک در مقابل فرانک دنوتا و مایک کوهن در مسابقات قهرمانی پوکر اردوگاه بازی می کنن.

هری: حالا درست شد.

مارکو: ساکت! بعداز ظهر سه شنبه ساعت دو همه تگزاسی ها پشت در آبریزگاه شمالی جلسه دارن.

صدای سوت و هورا.ا.

مارکو: ساکت! بعد: اخطاریه از جانب کماندانت فون شرباخ. هر کس به هواپیماهای آلمانی که در ارتفاع پایین پرواز می کنن سنگ بپرونه می اندازنش تو هلفدونی. آروم! آروم! (با صدای آهسته) درها بسته اس؟

به دور و بر نگاه می کند تا مطمئن شود.

مارکو(خطاب به چوب زیر بغل): خب، استیو. رادیو رو بده بهشون.

چوب زیر بغل به لب میز تکیه کرده و پاچه خالی شلوارش را بالا می زند. بالای پاچه به ته مانده پایش یک رادیوی کوچک وصل شده. رادیوی دست سازی که لامپ ها و اجزایش پیداست. به اضافه یک هدفون. بلوندی شروع به در آوردن آن می کند.

مارکو(به هافی): دو روز پیشتون امانت باشه.

هافی: دو روز؟ قرار بود یه هفته پیش ما باشه!

مارکو: برو واسه همین هم خدا رو شکر کن! بچه ها می ترسن آلمان ها بگیرنش. این آسایشگاه طلسم شده اس.

پرایس: نترس. مواظبشیم.

هافی (به استاش و هری ): چند نفر رو وردارین و برین آنتن رو علم کنین.بذار ببینیم می شه بی بی سی رو گرفت.

ته صحنه، هی را می بینیم که یک توپ والیبال از زیر تخت بیرون می آورد، استاش هم یک گلوله سیم از یک گوشه آسایشگاه بر می دارد و دو تایی همراه با شش نفر زندانی دیگر به محوطه اردوگاه می روند.

مارکو: قضیه اون بچه های دیشبی چی شد؟ آخرش معلوم شد کی از تو این آسایشگاه خبر می بره؟

دوک: چیزی نیست، فقط یه کسالت جزئیه. انشالا به زودی رفع می شه.

سفتون: خودش حتما می دونه، بهداری بوده. لگن مریض می برده و می آورده.

مارکو: موضوع چی بود؛ نفهمیدم؟

سفتون (ادای او را در می آورد): آروم! آروم!

مارکو شانه بالا می اندازد و رو به هافی می کند.

مارکو: اخبار رو درست بنویس. انگار آلمان ها یه ضد حمله شروع کردن و آسایشگاه های دیگه می خوان اخبارش رو بدوتن.

مارکو و چوب زیر بغل می روند.

خارج آسایشگاه

افراد مشغول وصل کردن سیم هستند. یک سر آن را به دیوار آسایشگاه و سر دیگرش را به یک میله بلند می بندند. به این ترتیب، هم تور والیبال است و هم سیم آنتن. استاش یک سر سیم را از توی پنجره به داخل آسایشگاه سر می دهد. دو تا تیم می شوند، استاش دریک تیم و هری در تیم دیگر و مشغول والیبال می شوند. در انتهای صحنه مارکو و چوب زیر بغل دور می شوند.

داخل آسایشگاه

تریز سیم را به رادیو روی میز وصل کرده است. بلوندی هدفون را روی سرش گذاشته و با موج گیر رادیو ور می رود و پرایس قلم و کاغذ به دست کنار وی نشسته است. بقیه دور تا دور منتظر ایستاده اند.

پرایس: چیزی هست؟

بلوندی: بودنش که هست. دارم سعی می کنم خش خشش رو بگیرم.

سفتون: اگه نتونستین بی بی سی رو بگیرین. ایستگاه آهنگ های درخواستی هم بد نیست.

هافی: حوصله ت سر رفته؟

بلوندی: اومد... ساکت...

آن چه را می شنود با صدای بلند می گوید و پرایس یادداشت می کند.

بلوندی:... به لوگزامبورگ رانده است. طبق گزارش های واصله گردان دوم ارتش آلمان در 25 کیلومتری مالمدی مستقر شده است. عبور از این ناحیه از طریق جاده باستونی توسط تانک ها قطع می باشد.. شرایط جوی نامساعد اجازه پرواز به نیروی هوایی متفقین نمی دهد...

افراد از شنیدین این اخبار ناخشنودند.

خارج از آسایشگاه

بازی والیبال خوب پیش می رود. توپ از این سو به آن سوی سیم آنتن دست به دست می شود. یک سرباز آلمانی نزدیک می شود و حیران مانده است که در همچو روز گند زمستانی بازی و ورزش دیگر چه صیغه ای است. آدمی است با قیافه منحوس و عبوس. شروع می کند دور آنها گشتن. هری واستاش برای آن که وانمود کنند بی خیال اند شروع به خواندن سرودی آلمانی می کنند. سرباز به طرز خطرناکی به پنجره نزدیک شده است. ناگهان هری با یک آبشار توپ را به سمت او می اندازد. سرباز با یک ضرب توپ را از روی سیم پس می فرستد. هری دوباره توپ را به سمت او می زند... وهمین طور به تدریج سرباز خود را وسط معرکه بازی می یابد.

هری: ووندربار (عالیه!) بازیش ووندربار!

استاش (ادای لهجه آلمانی در می آورد): معررررکه است!

سرباز همان طور که به بازی ادامه می دهد لبخندی عنایت می کند.

داخل آسایشگاه

افراد دور رادیو.

بلوندی (آن چه را می شنود تکرار می کند):... حمله پنج گردان زرهی و نه گردان توپخانه از لشگر فون رو ندشت در صفوف نیروهای متفق رخنه وسیعی ایجاد کرده است... در ضمن دو واحد تانک نیروهای پاتن به سمت باستونی متوجه شده و سعی دارند که...

صدای رادیو باز مغشوش می شود. بلوندی شروع می کند با موج گیر ور رفتن.

هافی: دیالا!

بلوندی: بد مصب جم نمی خوره!

دوک: آره، درسته، جم نمی خوره! رادیو جم نمی خوره، پاتن جم نمی خوره، ماها جم نمی خوریم!

سفتون: شاید هم این جنگ بیشتر از اون که تو فکر می کردی طول بکشه، دوک؟ تریز که از دم در مراقب بیرون است، می بیند که...

خارجی ـ توی محوطه

چهار سرباز آلمانی و در پیشاپیش ایشان شولتز به سمت آسایشگاه 4 می آیند...

داخل آسایشگاه

تریز پیش می رود بند رخت را تکان می دهد. همه رخت های شسته روی بند بالا و پایین می جهد. این علامت هشدار است.

همه افراد فورا وارد عمل می شوند. تریز و بلوندی سیم ها را قطع می کنند. هافی رادیو را از روی میز بر می دارد و همه متفرق می شوند.

خارج آسایشگاه

شولتز و چهار سرباز در آستانه وارد شدن هستند. شولتز چشمش به نگهبان آلمانی می افتد که سخت سرگرم بازی است و مکث می کند. جلو می رود و با انگشت به پشت او می زند. نگهبان بر می گردد، ابتدا خشکش می زند و سپس پاشنه ها را به هم می کوبد. شولتز با حالت ملامت بار نگاهش می کند و بعد همراه چهار سرباز وارد آسایشگاه می شود. هری، استاش و زندانی های دیگر، مضطرب، دنبال او می روند.

شولتز، سربازها و به دنبال آنها هری و استاش و بازیکن های دیگر وارد آسایشگاه می شوند. این درست لحظه ای است که همه خود را به آن راه زده اند، البته با کمی اغراق، شاید.

شولتز: مزاحم شدم، آقایان؟

استاش: البته، داشتیم تفنگ ها رو دست به دست می دادیم.

شولتز (با قهقهه): چه بچه شوخی! همه ش بامزه پرانی کرد!

هری: بامزه پرانی؟ انگلیسیش رو کجا یاد گرفته؟ تو کارخونه آبجوسازی؟

شولتز: تو همه ش خیال می کنی که من اشتباه می گم. من آمریکا رفته ام (به گوش های گل کلمی اش اشاره می کند) توی میلواکی، سن لوئیز، سین سیناتی کشتی گرفته ام. و باز هم بر می گردم اونجا! این طوری که جنگ پیش می ره، حتما جلوتر از شماها می رم اونجا!

هری: باید خیلی عمر کنی که اون روز رو ببینی.

شولتز یک کیف بغلی از جیبش در می آورد و عکسی را به آنها نشان می دهد.

شولتز: این منم توی سین سیناتی.

استاش: اون یکی کشتی گیره کیه؟ همون سیبیلوهه؟

شولتز: اون زنمه.

استاش (عکس را می گیرد): چقدر گنده!

شولتز (عکس را از او می قاپد): بده ش به من. خوب نیست....

هری: آهای، شولتز! بیا یه معامله ای کنیم. تو به ما کمک کن که فرار کنیم. ما هم در عوض می ریم آمریکا و تو مادیسون اسکوارگاردن همه چیز رو برای تو حاضر می کنیم. برای مسابقات جهانی! شولتز، نره غول باواریا در برابر هالیتوزیس جونز!

شولتز: در اپن زی دد! (به آلمانی) بخاری رو وردارین! یالا! یالا!

سربازها به سمت بخاری می روند. لوله ودودکش را باز می کنند و آن را بیرون می برند.

شولتز (به زندانی ها): بسیار خب، آقایان! حالا همه مون می ریم بیرون تا یه کمی ورزش کنیم. بیل برمی داریم و تونلی رو که کندیم پر می کنیم.

استاش: به جای این کار دو تا سرش رو می گیریم و از زمین درش میاریم. یه سرش رو تو می گیری، یه سرش رو هم کوماندانت (فرمانده ).

شولتز: تقصیر من نیست. فرمانه. من دوست شماها هستم. من بهترین دوست شماها در اینجا هستم.

دوک: مزخرف نگو، شولتز. ماهم با تو دوستیم. تو هر چی که تو این آسایشگاه می گذره می دونی، کی برات خبر میاره؟

شولتز: برای من خبر میاره؟ نمی فهمم.

هافی: وقتت رو تلف می کنی، دوک (خطاب به بقیه ) همه بیرون! بجنبین، زودتر تمومش کنیم.

پرایس: یه کم صبر کن، هافی. شولتز می گه که بهترین رفیق ماست. پس شاید بتونه یه سرنخی بهمون بده.

دوک: یالا، شولتز! بریزش بیرون! چه جوری خبر گرفتی؟ در مورد مانفردی و جانسون؟ در مورد تونل و بخاری؟ کی بهت می گه؟ کدوم ازماها؟

شولتز: کدوم از شماها چی؟

پرایس کدوم از ماها خبر چینه؟

شولتز: می خوای بگی که یه آمریکایی جاسوسی آمریکایی های دیگه رو می کنه؟

دوک: کلی اش همینه.(به سفتون نگاه می کند) اما اگه از من بپرسی این قدرها هم کلی نیست.

شولتز: داری مزخرف می بافی!

سفتون (سیگار را از لب بر می دارد): فایده نداره، شولتز. آخرش باید بگی. پس چرا بهشون نمی گی که اون آدم منم. آخه من پسر حرومزاده هیتلرم. آلمان ها هم که انشالا جنگ رو ببرن، تو منو گولایتر زین زیناتی (فرماندار سین سیناتی) می کنی.

شولتز: امان از شما آمریکایی ها! همه تون دیوونه این! واسه همین دوستتون دارم! کاشکی می شد دعوتتون می کردم خونه واسه یه شب کریسمس آلمانی قشنگ!

هری (به استاش): قبول کنیم دیگه، خره!

شولتز (سرخوشانه): بجنبین! بجنبین!

حالا اکثر زندانی ها لباس گرم و دستکش و کلاهشان را پوشیده اند و به دنبال هم از آسایشگاه بیرون می روند.

شولتز راه می افتد که در پی آنها برود ولی توقف می کند وقتی چشمش می افتد به یک لامپ که با سیمی از سقف آویخته است. یک لامپ لخت، بدون آباژور. سیم یک گره شل خورده.

با دیدن این منظره، شولتز منتظر می ایستد تا آخرین زندانی اتاق را ترک کند و آلمانی ها بخاری را بیرون ببرند. آن وقت در را می بندد. حالت او اینک پاک عوض شده است. جدی و کارآمد نشان می دهد. به سوی بساط شطرنج روی میز می رود. یک مهره شطرنج از جیبش در می آوردـ یک وزیر سیاه ـ و با وزیر سیاه روی بساط عوض می کند. وزیر اصلی را در جیب می گذارد. به سمت لامپ می رود و گره را می کشد و خارج می شود.

لامپ حالا پایین تر آویخته شده و میان آسایشگاه خالی به آرامی در هوا تاب می خورد.

خارجی ـ محوطه

افراد آسایشگاه 4 بین آبریزگاه و سیم خاردار ردیف شده مشغول کندن زمین هستند تا به تونل برسند و آن را پر کنند. نگهبان های آلمانی بالای سرشان هستند. انتهای صحنه، شولتز از آسایشگاه به سمت ساختمان مقر فرماندهی می رود. افراد همان طور که مشغول کندن اند، نگاه می کنند به:

صدای کوکی: بعدا که گذشته رو مرور کردیم و تکه های شواهد رو بغل هم چسبوندیم دیدیم راستی راستی اون نره غول باواریا بوده و همون طور که دوک می گفت یه خبر چین میون ما وجود داشته. طرز ارتباطشون هم خیلی ساده بوده. ارتباط بین شولتز و اون خبر چین...

یک کامیونت رو باز آلمانی که به سمت دروازه می راند و توی آن دو تابوت چوبی زمخت به چشم می خورد.

صدای کوکی: این طوری بود که آلمان ها از همون اولی که شروع کردیم به کندن تونل، از قضایا خبر داشتن. بیچاره مانفردی و جانسون! با چه خیال راحتی راه افتادن و نمی دونستن چی در انتظارشونه.

افراد دست از بیل زدن کشیده اند. در حالی که دوربین صف را طی می کند، زندانی ها یکی یکی کلاه از سر بر می دارند. جوی متوجه ماجرا نیست. بلوندی که کنار او ایستاده کلاه او راهم بر می دارد. دوربین از کنار کوکی که کلاهش را برداشته می گذرد و اینک روی سفتون متوقف می ماند. او هم تابوت ها را و دیگران را که کلاهشان را برداشته اند، دیده است. سیگار از لب بر می دارد و خاموش می کند و توی جیب می گذارد و آهسته کلاهش را بر می دارد.

صدای کوکی: آخ که چقدر دلم می خواست اون خبر چین دم به تله می داد. اون موقع و در اون وضعیت، هرکسی توی جمع ما ممکن بود خبر چین باشه. دوک یا هافی یا پرایس یا جوی خنگه یا هری یا خره (استاش) یا شاید هم سفتون. گروهبان جی.جی سفتون. انگار حالا وقتشه که در مورد اون مردک، سفتون، چیزهای دیگه ای براتون تعریف کنم. اگه من نویسنده بودم شرح احوالات اونو می فرستادم برای ریدرز دایجست تا جزو سلسله مقالات «فراموش ناشدنی ترین شخصیت هایی که شناخته اید» چاپ بشه.

دیزالو به:

پایان سکانس b

منبع: ماهنامه فیلم نامه نویسی فیلم نگار شماره33-34

 


 

درباره فیلم:

در خلال جنگ جهانی دوم، سفتن هولدن در بازداشتگاه شماره 17 اسیران جنگی زندانی است. سهل انگاری و دوز و کلک «سفتن» زندگی در اردوگاه را برای خودش قابل تحمل کرده، اما مایه رنجش و خشم زندانیان دیگر شده است. وقتی دو تن از زندانیان در حین فرار کشته می شوند، آمریکایی ها به «سفتن» مظنون می شوند و می پندارند او خبرچین نازی هاست...

کوتاه و خواندنی:

* ویلیام هولدن موقع دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد یکی از کوتاهترین سخنرانیهای هنگام دریافت جایزه اسکار را تا ان تاریخ ادا کرد. "Thank you"

* در سال 1968 آلفرد هیچکاک این رکورد را با گفتن تنها یک کلمه هنگام دریافت جایزه شکست:"Tanks"

یک مونولوگ خواندنی از فیلم:

هر روز ساعت 6، اپل داشتیم... یعنی همون حضور و غیاب، هر آسایشگاه یه مامور عذاب مخصوص به خودش رو داشت. مال ما «سپاستین شولتز» بود... یوهان سپاستین شولتز... می دونم خیلی وقت پیش ها آلمانی ها یه موسیقی دان داشتن که اسمش «یوهان سپاستین باخ» بود، اما یه چیزی رو بهتون بگم، «شولتز» موسیقی دان نبود! اون خوک بود. یه خوک تمام عیار.

در این اثر سیاه کلاسیک، وایلدر، استادانه و به طرز چشم گیری، درام را با کمدی در هم می آمیزد تا زندگی یکنواخت و پر از اندوه زندانیان جنگی را تصویر کند. سربازان اسیر در بازداشتگاه شماره 17 بسیار واقعی وخسته از جنگ دیده می شوند که فقط می کوشند زنده بمانند.نقطه قوت فیلم، بازی فوق العاده هولدن و نقش آفرینی مینجر در نقش فرمانده بازداشتگاه است.

منبع: بی خوابی

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/0923/mv5bmja4nje1mzm5mf5bml5banbnxkftztcwntm5mzmzmq._v1.jpg

فیلمی بسیار زیباست که هرگز از یاد هیچکس نمیرود.به شخصه خودم بک هفته درگیر آن شدم.دیدن چند باره این فیلم از زیبایی های آن کم نمی کند.فیلم مربوط به اسرای نیروهای عمدتا آمریکایی در یک بازداشتگاه آلمانی ها می باشد.از آن دسته فیلم هایی است که حس کنجکاوی را بد جوری بر می انگیزد. ویلیام هلدن که یکی از چهره های مطرح می باشد بازیگر نقش سفتون می باشد. فیلم از آن دسته فیلم هایی است که زندانیان تصمیم به فرار می گیرند.اما با بقیه فرق اساسی دارد.فیلم در معنای واقعی کلمه بیلی وایلدری است. این فیلم کاملا جدی و سیاه با طنزی تلخ آمیخته شده است. با بعضی از صحنه های فیلم می خندیم اما خنده ای تلخ. داستان از جایی شروع می شود که در چند مرتبه که اسرا می خواهند فرار کنند مسئول زندان به طرز شگفت انگیزی متوجه شده و اسرا یی که قصد فرار دارند را تیر باران می کردند. زندانیان حدس می زنند که شاید جاسوسی وجود دارد. و از اینجا به بعد فیلم جذاب می شود.جستجوی اسرا برای جاسوس. ویلیام هلدن (سفتون) رابطه ای خوب با آلمانیها دارد به همین دلیل همه به او مشکوک می شوند و ماجراهایی پیش می آید از کتک کاری شبانه گرفته تا خراب کردن وسایل آن.اما قضیه به همین جا ختم نمی شود.سفتون خود دست به کار می شود و با ماجراهایی که میبینید موفق به گرفتن آن می شود و ادامه فیلم. اما به نظر من این فیلم داستان خود ماست با زندانهایی که برای خودمان می سازیم و مجبوریم خود را سرگرم کنیم.در این زندان ساختگی به بعضی افراد فریبکار اعتماد می کنیم و بعضی ها را هم الکی محکوم می کنیم بدون اینکه از قدرت تعقل استفتده کنیم.این فیلم از ابتدا تا انتها درس زندگی است.چیزی که باعث همزاد پنداری ما با شخصیتهای فیلم می شود این است که قهرمانان فیلم صرفا آدم های خوبی نیستند و مثلا خود ویلیام هلدن با قمار و اینها و فروختن مشروب خود را سرگرم می کند.

منبع: FILME GHASHANG

-----

یادداشتی بر فیلم بازداشتگاه شماره 17: واجب تر از نان شب

گاهی تماشای یک اثر کلاسیک که عمری 50 ساله دارد از تماشای بسیاری از شاهکارهای سراسر جلوه ویژه سال های اخیر لذت بخش تر است.«بازداشتگاه شماره 17» ساخته بیلی وایلدر بزرگ محصول سال 1953 است و و ویلیام هولدن در آن نقش آفرینی می کند.(هولدن برای این نقش جایزه اسکار هم گرفت) این فیلم از همان مواردی است که از آن به شدت لذت خواهید برد.بیلی وایلدر داستان یک بازداشتگاه و تعدادی اسیر آمریکایی را در خلال جنگ دوم جهانی به تصویر می کشد که در اسارت آلمان ها تلاش می کنند در وضعیت بهتری زندگی کنند.یکی از راه های زندگی بهتر به طور قطع فرار از بازداشتگاه است.2 تن از زندانیان این بخش با حفر تونل از محوطه خارج می شوند ولی با سربازان آلمانی که انتظار آن ها را می کشند روبه رو می شوند.اسیران آمریکایی با اتفاقات دیگری که رخ می دهد پی می برند جاسوسی در جمع خود دارند و به سفتن (ویلیام هولدن) شک می کنند.سفتن، فردی مغرور است که از راه های متفاوت توانسته است امکانات زیادی برای خود مهیا کند.وایلدر در بازداشتگاه شماره 17 با تلفیق کردن درام با طنز، زندگی یکنواخت زندانیان را به تصویر می کشد.همین ویژگی به همراه بازی ویلیام هولدن که از نقاط قوت فیلم به حساب می آید اثری سرگرم کننده ساخته است که علاوه بر آن باید صفات فاخر، کامل و جذاب را به آن اضافه کرد.

بیلی وایلدر و چارلز برکت داستان خودشان را برای فیلم نوشتند که چندان هم از تاریخ پیروی نمی‌کرد. فیلم نه تنها روایتی معتبر از فیلد مارشال اروین رومل است، بلکه نسخه‌ای بسیار شگفت‌انگیز هم از این روایت محسوب می‌شود.

منبع: خراسان نیوز

----

اگر هیچکاک استاد تعلیق و دلهره است، بیلی وایلدر استاد غافلگیری و سورپرایز است. هیچکاک با تصویر غوغا می کند و بیلی وایلدر با فیلمنامه. برای آنهایی که عالم هیچکاک را به دلیل فانتزی بودنش دوست ندارند و در داستان به دنبال رابطه های علت و معلولی می گردند بیلی وایلدر نسخه خوبی است. نه اینکه عالم وایلدر رئالیستی و بی روح باشد، بلکه چون وایلدر طناز است و همین به اندازه کافی کارهای او را فانتزی می کند. اگر بنا باشد او در روایت داستان هم بر منطق غیر رئال متکی باشد آن وقت همه چیز خراب می شود. کمدی موقعیت وایلدر به خاطر همین "واقعی" بودنش است که این همه قوی است. بی دلیل نگفته اند "هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد". بعضی وقت ها رئال نبودن خوب است و بعضی وقت ها به شدت رئال بودن. شابلون بردار که نیست.

«بازداشتگاه شماره 17» را امشب برای سومین بار دیدم. عجب فیلمنامه ای دارد. این همه رئال و در عین حال این همه بامزه! فقط از وایلدر بر می آید نوشتن چنین فیلمنامه ای. «آپارتمان» را که دیده اید حتماً (که در کنار«سانست بولوار» محبوب ترین فیلم های من از میان فیلم های وایلدر هستند و عکسشان را هم که ملاحظه می کنید بالای وبلاگ موجود است). «آپارتمان» هم همینطور است. شدیداً واقعی و شدیداً جذاب. خلاصه اش اینکه به نظر من هنر وایلدر در این است که نیازی ندارد برای القای شادابی زندگی، به دروغ، واقعیت را دستکاری کند و دفرمه اش کند. حتی اگر این واقعیت در دل یک بازداشتگاه اسرای امریکایی در جنگ جهانی بگذرد. حتی اگر مادر نویسنده این داستان جنگی شیرین، (مادر بیلی وایلدر) را نازی ها در اردوگاه کار اجباری کشته باشند. وایلدر از سینما برای حدیث نفس و بیان خویشتن و برای انتقامجویی و تصفیه حساب شخصی استفاده نمی کند. او فیلمش را می سازد و مقید هم هست که جذاب و دیدنی و بامزه بسازد. چه چیزی از این مهمتر؟

منبع: CINEMAZAD

 stalag 17بازداشتگاه شماره 17
?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟

Stalag 17 (بازداشتگاه شماره 17)    
1953 --کمدی،درام،جنگی -- 116 دقیقه --NR


کارگردان : Billy Wilder

نویسنده : Billy Wilder, Edwin Blum

بازیگران: William Holden, Don Taylor, Otto Preminger

جوایز :

برنده جایزه اسکار: بهترین بازیگر نقش اول مرد

نامزد جایزه اسکار: بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، بهترین کارگردانی

خلاصه داستان :

در یکی از اردوگاه های زندانیان جنگ جهانی، زندانیان به دنبال فرار از زندان هستند اما همیشه افسران آلمانی یک قدم از آنها جلوتر هستند. کم کم مشخص می شود که جاسوسی از آلمانی ها بین زندانیان است اما مشکل اینجاست که ..

 http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/sessions1/MV5BMTU1NTcxNTg4OF5BMl5BanBnXkFtZTYwNDYxODQ2._V1._SX450_SY317_.jpg
?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟?؟





فهرست جستجوهای جدید کاربران در سایت سینمایی رها ماهرو : فیلم بیداری . فیلم خبر خاصی نیست . خواننده ی سریال نفس گرم . خبر خاصی نیست . اصطلاح ترک سرخ در فیلم در حاشیه . نقد فیلم score  . کانال چای شیرین تلگرام . برنامه شب های تاریخ . فیلم خبر خاصی نیست . خواننده سریال نفس گرم کیست . فیلم سوپر استار . کانال تلگرام چای شیرین . فیلم هندی جون ابراهام و دو برادر جنگجو زبیر دلاور . کانال های تلگرام نارنجی . دانلود مفهوم حکایت نیک رایان از بهارستان جامی . خواننده سریال نفس گرم . مصطفی شایسته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد