Dir: Andrei Tarkovsky
استاکر
فیلم محصول سال 1979
استاکر فیلمی است روسی محصول سال ۱۹۷۹ میلادی و ساختهٔ آندری تارکوفسکی در سبک علمی-تخیلی پسارستاخیزی. فیلم بر اساس داستان پیکنیک کنار جاده اثر برادران استروگاتسکی ساخته شدهاست. عنوان فیلم به روسی Сталкер میباشد که به معنی «راهبلد» یا «راهنما» است.
تاریخ اکران: ۲۵ مهٔ ۱۹۷۹ م. (مسکو)
کارگردان: آندری تارکوفسکی
آهنگساز: Eduard Artemyev
بازیگران: Alisa Freindlich
داستان: بوریس استروگاسکی، ویاتکانین استروگاسکی
فیلمنامه: آندری تارکوفسکی، بوریس استروگاسکی، ویاتکانین استروگاسکی
.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,
استاکر
کارگردان آندری تارکوفسکی
بازیگران الکساندر کایدانوفسکی
آناتولی سولونیتسین
نیکلای گرینکو
تاریخهای انتشار مه ۱۹۷۹
مدت زمان ۱۶۳ دقیقه
کشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی
زبان روسی
استاکر (اِستالکر – به روسی: Сталкер) فیلمی است روسی محصول سال ۱۹۷۹ میلادی و ساختهٔ آندری تارکوفسکی در سبک علمی-تخیلی پسارستاخیزی. فیلم بر اساس داستان پیکنیک کنار جاده اثر برادران استروگاتسکی ساخته شدهاست.
عنوان فیلم به روسی Сталкер میباشد که به معنی «راهبلد» یا «راهنما» است. این فیلم به نام «منطقه» دوبلهٔ فارسی شدهاست.
داستان
استاکر داستان منطقهای اسرارآمیز در دنیایی پس از فاجعه است. در منطقه محلی وجود دارد که مردم باور دارند در آن عمیقترین آرزوهای قلبی فرد برآورده میشوند. داستان فیلم پویش راهنما (استاکر) برای رساندن دو زائر به محل است.
ساخت
فیلم ساخته شده محصول مشترک شوروی سابق و آلمان شرقی است.
.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,
نام فیلم: استاکر – Stalker | ژانر: ماجراجویی، درام، فانتزی، معمایی، علمی تخیلی
سال تولید: 1979 | محصول روسیه
مدت زمان: 161 دقیقه
خلاصه داستان:
استاکر داستان منطقهای اسرارآمیز در دنیایی پس از فاجعه است. در منطقه محلی وجود دارد که مردم باور دارند در آن عمیقترین آرزوهای قلبی فرد برآورده میشوند. داستان فیلم پویش راهنما (استاکر) برای رساندن دو زائر به محل است…
رها ماهرو : خوانندگان عزیز و سینمادوست ، لطفا نظر و نقدتان را درباره فیلم استاکر به کارگردانی آندری تاکوفسکی که از شبکه نمایش تلویزیون پخش شد برای ما بنویسید و بفرستید .
----- آگوست 1979 -- ماجرایی,درام,فانتزی -- 163 دقیقه --NR
کارگردان : Andrey Tarkovskiy
http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/50/part4/50/29-Stalker/4-Stalker.jpg
نویسنده : Arkadiy Strugatskiy,Boris Strugatskiy
بازیگران: Alisa Freyndlikh,Aleksandr Kaydanovskiy,Anatoliy Solonitsyn
خلاصه داستان :
در اوج پوچی و بیهودگی دوران مدرن در نزدیکی شهری خاکستری و بی نام مکانی عجیب بنام منطقه وجود دارد که با سیم ها و سرباز ها محاصره شده است،مردم باور دارند که خانه ای درون منطقه وجود دارد که در آن آرزوها برآورده میشود،اما منطقه مکان خطرناکی است وکمتر کسی از آن بازگشته است و ...
.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,
Stalker استاکر
ساخت : 1979
نام فیلم به روسی : Сталкер
قالب : فیلم بلند
کارگردان : آندری تارکوفسکی
نویسنده : آندری تارکوفسکی
اقتباس از رمان برادران استروگاتسکی ( پیک نیک کنار جاده )
بازیگران : Aleksandr Kaydanovskiy,Anatoliy Solonitsyn
رهرو، راه، آستان قدس
نویسنده : سعید کاشانی
………………………………….………………………………….…………….....
«من(خـدا)راه و حـقیقت و زندگی هستم».
(انجیل یوحنّا،باب 41،آیهء 6)
تارکوفسکی در آخرین فیلم روسی خود، استاکر،به همهچیز دسـت یافته است:استفادهء کامل از امکانات بیانی رسانهء سینما؛استفاده از یک«گونهء»ادبی و سـینمایی،یعنی داستان علمی -تـخیّلی،و درعـینحال متوقف نشدن در آن و باز همان سخنان و اندیشههای خود را مطرح کردن؛و مهمتر از همه عرضهء دیالوگی افلاطونی در سینما،یعنی همان درونمایهء اصیل آثار تارکوفسکی،که از مفهوم سقراطی هنر و اخلاق و معرفت به خویشتن سرچشمه مـیگیرد.
نام فیلم*همانند همهء آثاری که در گونهء داستانهای تخیّلی (Fiction) خلق میشوند معّمایی و اسرارآمیز،یا دستکم غیرمعمول و دور از ذهن است.کلمهء Stalker (در روسی نیز همین کلمه است)از ریشهء bestealcian در انگلیسی قدیم میآید که خویشاوند اسـت بـا Stealc انگلیسی قدیم.معنای تحتاللفظی Stalker ردیاب یا شکارچیی است که شکار را به آرامی تعقیب میکند:از روی نشانهها و آثاری که برجای میگذارد. در خود فیلم نیز در یک جا نویسنده او، -«استاکر»-را آقای سرخپوست(مقایسه کـنید بـا تبحّر سرخپوستان در فنّ ردهءیابی و نیز مفهوم «شکارچی»-خطاب میکند.فعل to Stalk به معنای قدم زدن(به آهستگی)،خرامان خرامان راه رفتن و پاورچینپاورچین راه رفتن نیز هست:پس استبعادی ندارد اگر Stalker را«رهرو»یا«سالک»تـرجمه کـنیم،بویژه آنکه در این نوع آثار،یعنی گونهء تخّیلی (Fiction) یا بهتر بگوییم«وهمناک» (Fantastic) ، استفاده از معنای بعید کلمات،یا حتی آفریدن معنای تازه برای آنها،امر متداولی است.
شروع فیلم دقـیقا مـنطبق بـا گونهء فیلمهای علمی تخیّلی اسـت،و حـال آنـکه در سولاریس،تارکوفسکی از این تمهید استفاده نکرده بود.نوشتهء ابتدای فیلم به بیننده کمک میکند،و او را آگاه میسازد،که در انتظار چیزهای شگفتآور بـسیاری بـاشد،قـدم گذاشتن به سرزمینی ممنوع که شاید جایگاه مـوجودات مـاورای زمینی است.تارکوفسکی از همین ابتدا،با استفاده از پیشداوریهای از پیش شکل گرفتهء تماشاگر،هول و ولا یا تعلیق کاذبی را در تمامی فیلمسازی مـیسازد کـه تـا پایان هم باقی میماند.پس از رشتهء ابتدای فیلم، نمای تـیره و سردی از کافهء محل ملاقات(که در پایان فیلم،رنگ آن روشنتر و گرمتر میشود) میآید و سپس دوربین در خانهء«استاکر»گام مـیگذارد و در یـک نـمای گردشی سه شخصیت (استاکر،همسر و دخترش) معرفی میشوند و گردش دوربین بـرروی اشـیای حول و حوش بر روی لیوانی متمرکز میشود که با صدای حرکت قطار،همچنان که در اقطار درحـال حـرکت پیـش میآید،به جنبش و حرکت درمیآید.تارکوفسکی نمادهای کلیدی فیلم را در همین ابتدا مـعرّفی مـیکند: صـدای قطار،سفر و حرکت(خانهء استاکر در کنار خطوط راهآهن است و صدای قطار در اغلب صحنههای درون خـانه بـه گـوش میرسد؛تنها وسیلهء مجاز به رفتن در منطقهء ممنوعه،قطار است و«استاکر»و همسفرانش با قـطار سـوزنبانان به منطقهء ممنوعه قدم میگذارند؛بازگشت از منطقه تـنها بـا صـدای قطار آمیخته با موسیقی است که تداعی میشود؛در پایان فیلم نیز حرکت اشیای رویـ مـیز با صدای حرکت قطار و سرود«به شادمانی» بتهوون توأم است)و سه چهره یـا سـه تـن که هر یک نمودگاریاند از این سه مفهوم:راه، حقیقت،زندگی.سه شخصیت ابتدای فیلم، یـعنی«اسـتاکر»و همسر و دخترش،در پایان به یک توافق دست مییابند و درواقع به جهان یـکدیگر قـدم مـیگذارند و جهانهایشان یکی میشود.سه شخصیت دیگر فیلم،یعنی «استاکر»و نویسنده و فیزیکدان نیز به یک تـوافق دسـت مـییابند و آن اینکه هریک جهانی خاصّ خود دارند،پس چرا یکی باید درصدد این بـاشد کـه جهان خود را اثبات کند و هر جهان ممکن دیگری را نابود.در پایان فیلم،«استاکر» فقط به نهانیترین آرزویـ خـود دست مییابد: دخترک افلیج او نیز«استاکر»میشود،یعنی «رهرو».
شخصیت«استاکر»در نـخستین صـحنههای ابتدای فیلم از زبان همسرش و در مواجهه با او روشـن مـیشود.فـلاکت زندگی،زندگی پر خطر،دخترک افلیج همه از حـرفهء«اسـتاکر» ناشی میشود،دستکم همسرش چنین میگوید.در پاسخ به اخطار همسرش مبنی باینکه ایـنبار بـه زندان خواهد افتاد،«استاکر» مـیگوید:«بـاری من هـمهجا زنـدان اسـت». ترک خانه به سوی میعادگاه،در کـافه،و سـپس رسیدن به مرز منطقهء ممنوعه و گذشتن از آن و ورود به منطقه تا نامهای مستعاری کـه ایـن مسافران دارند(نامهایی که نشاندهندهء حـرفهء آنهاست)همه در بافت«گـونهء»فـیلم به آسانی معقول و پذیرفتنی جـلوه مـیکنند.مسافران «استاکر»که در پی شناخت منطقه و قدم گذاشتن به آستانه(اتاق آرزوها)به ایـن سـفر پرخطر تن دادهاند،در مواجهه بـا«راز»مـنطقه یـا «راز»استاکر از خود بـیصبری نـشان میدهند.و از همینجا«دیالوگ»آغـاز مـیشود.
پس از رسیدن به منطقه،با قطار سوزنبانان، طبیعتی بکر که دست انسان بدان نرسیده هـویدا مـیشود. صدای زوزاهء سگی،دلهرهء مواجهه بـا نـاشناخته را افزایش مـیدهد.در هـمین صـحنهها«استاکر»حرکات و اعمال مـرموز خود را آغاز میکند.مدتّی از صحنه غایب میشود.در دامن طبیعت خود را به زمین میفشارد و چنان وانـمود مـیکند که گویی ندایی نهفته در عمق طـبیعت او را رهـبری مـیکند.پس از مـراجعت از«اسـتاد»(مرشد) خود سـخن مـیگوید:جوجهتیغی.این نیز نامی است همچون نویسنده یا فیزیکدان یا استاکر.استاد روزی از منطقه بازگشت و ناگهان بـسیار پولدار شـد.بـعدها خود را حلقآویز کرد.ویژگی شگفت منطقه در هـمین مـثال بـاز نـموده مـیشود.مـنطقه جایی است که همه به آرزوی خویش میرسند.امّا نهانیترین آرزو که شاید هیچگاه نیز بر زبان نیاید.
«استاکر»راه و رسم منزلها را میشناسد. میداند کجا باید ایستاد،کجا باید دور زد و کـجا باید به هشدارها توجّه کرد.منطقه همان حالات درونی خود ماست.استاکر میگوید: «منطقه درهرلحظه به همان شکلی است که خودمان آن را میسازیم».در منطقه راه مستقیم وجود ندارد و از هر راهی نـیز نـمیتوان رفت.راه میگوید که چگونه باید رفت. دیالوگهایی که میان نویسنده و استاکر و فیزیکدان انجام میشود.درواقع در حکم بیان دیدگاه هریک از آنها در خصوص راه است.
نویسنده شیفتهء حقیقت است و آن را نه از دورتـرین راه مـمکن میخواهد و نه با هدایت راهنمایی همچون استاکر.در لحظهای طغیان میکند و خود در راه میرود:مستقیمترین و نزدیکترین.صدایی او را از رفتن باز میدارد. و مگر نیست که نویسنده در بـیرون آمـدن از «چرخگوشت»(آن دهلیز)باز به اشـتباه مـیرود و جانش بهخطر میافتد(آن دو پرنده)و در آستانهء اتاق تاج خار بر سر میگذارد؟امّا مگر نویسندهء جویای حقیقت ما همواره مست نیست؟
فیزیکدان شیفتهء زندگی است.ساندویچ و قمقمه و چـراغ قـوّهء خود را با ادامهء زنـدگی خـود همبسته میبیند.امّا در کولهپشتی خود بمب نیز حمل میکند.آن هم برای زندگی است. فیزیکدان میخواهد که چنین آستانهای(اگر صحّت دارد که هر آرزویی را برآورده میکند) بهدست دیکتاتورها و دیوانگان و جانیان و عـوام فـریبان نیفتد.
استاکر رهروست.مسافران خود را فقط تا آستانه میتواند هدایت کند.پسازآن هر کس باید خود به درون پا گذارد(در قانون، کافکا).استاکر میگوید برای کارش مزد کمی میگیرد و اصلا این کـار را بـرای مزد نـمیکند.حق ورود به اتاق را نیز ندارد.امّا پس چگونه بود که جوجهتیغی آرزویش برآورده شد؟چون برادرش را در آن دهلیز از دست داد؟نویسنده میگوید کـه او از کار خود لذّت میبرد چون میتواند خدایی کند.در حقیقت او در راه برای زنـدگی و مـرگ اشـخاص تصمیم میگیرد و هیچکس نمیداند به کجا میرود،مگر او.استاکر وجود اتاق را نیاز بدبختترین انسان میداند.دستکم هـر انـسانی میتواند و حق دارد که چنین امیدی داشته باشد.پس بدبختها چه کنند.و مگر بدبختها کماند؟استاکر آسـتانه را تـنها مـلجأ و پناهگاه آدمی میداند.و به آن نمیتواند کسی ایمان آورد،مگر اینکه ضعیف و ناتوان باشد.ضعف(خاک)رشـد و هدایت و قدرت (سنگ)تلاشی و اضمحلال است.استاکر ضعف خود را برترین ویژگی میداند.
جـهان،منطقه زیبا و پر تلوّن اسـت.جـایی به نظر میرسد که از گیاهی شعلههای آتش برمیخیزد(تجلی،مقایسه کنید با رؤیت حضرت موسی(ع)).نهاد ناآرام جهان بیش از همه در منطقه است که تجلی میکند.از هیچ راهی دوبار نمیتوان رفت و هـیچچیز بر یک حال نمیماند.در زمان استراحتی،میان سه شخصیت فیلم مباحثهای بر سر مفهوم هنر پیش میآید.نویسنده میگوید که انسان برای این آفریده شده است که آثار هنری بیافریند.اسـتاکر بـه رؤیا فرو میرود و در رؤیا قطعهای از مهر ششم(روز خشم)مکاشفهء یوحنا (اپوکالیپس)را میشنود:در رؤیایی زیبا و خیالانگیز تمامی تمدن جدید در زیر آبهای راکد مدفون شده است.این رؤیا که مکاشفهء استاکر اسـت بـه نحو زیبایی تصویر میشود. در چند نما متوجّه میشویم که در سویی که استاکر خوابیده است قطرات باران میبارد،و این در سوی نویسنده و فیزیکدان نیست. ویژگی پر تضادّ منطقه و تناسب آن با احوال شـخص بـه وضوح بیان میشود.ضمن اینکه پسازاین مکاشفه است که سگ بهصورت اسرارآمیزی به جمع قهرمانان اضافه میشود، دورادور.
در اینجا استاکر از موسیقی و معنای هنر سخن میگوید.دیدگاه فرمالیستی از هنر را بیش از هـمه بـا مـوسیقی توجیه کردهاند. صداهای پوچ و تهیی کـه هـیچمعنایی نـدارند. اما در ذهن و روح شنوندگان خود اثر میگذارند و آنها را منقلب میکنند.آیا این دیدگاه تارکوفسکی از هنر نیست؟دیدگاه فرمالیستی موسیقی معنا را به خود شـنوده احـاله مـیکند.و این با اصل اصیل تارکوفسیکی یکی نیست:کـه خـویشتن ما همهچیز ماست.جهان ماست.استاکر میگوید در هنر هم معنا هست و هم غایت.پوچترین آواها نیز،اگر هنر بـاشند و از روح بـرخاسته بـاشند،معنا دارند.در اینجا شاید تارکوفسکی به این گفتهء شو پنـهاور نیز نظر دارد که موسیقی را بهواسطهء صورت محض بودن،کاملترین هنرها خوانده بود.
آخرین مرحلهء سفر و رسیدن به آسـتانه،از دهـلیز پر پیـچوخمی میگذرد که استاکر آن را «چرخگوشت»میخواند.در«چرخگوشت» (چه نام با معنایی)آخـرین بـقایای حبّ خویشتن و صیانت ذات نیز از میان میرود.نویسنده که در تمامی راه مست و نیمههشیار بود،چنان به خود بـاز مـیآید کـه هفت تیرش را بیرون میکشد تا در مواجهه با ناشناختنی از خود دفاع کند.نـویسنده نـمیداند کـه در اینجا از هفتتیر کاری ساخته نیست.استاکر او را راضی میکند کـه از آن دل بـکند.نـویسنده در قدم گذاشتن به منطقهء آستانه ناگزیر میشود که تا نیمهء تنهء خود در آب فرو رود(نـوعی تطهیر؟) و سـپس از نردبانی که به آستانه گشوده میشود بالا رود.استاکر و فیزیکدان نیز چنین میکنند.در ورود بـه آسـتانه،نـویسنده از دوستان خود جدا میافتد و خودسرانه در راه میرود.پرندگانی سرمیرسند و صدای سگ(که همواره در تـعقیب آنـها بود)حملهء آنها را بینتیجه میکند.نویسنده جان سالم به در میبرد و در آستانهء اتاق مـشاجرات آغـاز مـیشود.نویسنده از رفتن به داخل اتاق پشیمان میشود،چون میترسد نهانیترین آرزویش برآورده شود.فیزیکدان نـیز بـه خاصیت جادویی اتاق،ازآنجهت که برای او نفعی داشته باشد،توجّهی ندارد.او در فـکر تـمامی بـشر است.او با نابود کردن آن میخواهد زندگی بشر را بهتر سازد،چون میتواند وسیلهای باشد در دست شـیّادان و قـدرتمندان و دیـوانگان.استاکر مانع میشود و این آخرین پناهگاه را حقّ بشر میداند.تسکینی برای هـمهء آنـها که آرزوهایی برنیامده دارند.بمب در آب انداخته میشود و در صحنهء زیبایی باران نور بر آب نمای نوپدیدی فرو مـیبارد و نـقشی مینگارد که رفتهرفته محو میشود.ماهیی در زیر آب روی بمب قرار میگیرد و با مـایع سـیاهی که از خود خارج میکند،گویی آن را خنثی مـیسازد.صـدای حـرکت قطار، بازگشت از منطقه را تداعی میکند.
در کافه،سـه مـسافر بازگشتهاند و سگ نیز همراه آنهاست.همسر و دختر استاکر به او میپیوندند و در نمای بسیار زیـبایی،دخـتر افلیج که برروی شانهء پدر خـود نـشسته است، چـنان تـصویر مـیشود که گویی راه میرود. نهانیترین آرزوی استاکر بـرآورده شـده است. سگ نیز در خانهء استاکر مکانی مییابد. استاکر از اینکه دیگر کسی نـمیخواهد«رهـرو» باشد غمگین است.او میداند که دیـگر کسی «مقصد»ی ندارد،کـه کـسی به«ایمان» احتیاجی ندارد.و او هـم کـسی را نمیتواند با زور به آنجا ببرد.در صحنهء پایانی فیلم دخترک افلیج شعری را میخواند و سـپس در نـگاه خیرهء او بر روی میز،اشیا(3 عـدد:یـک گـلدان خالی و 2 لیوان نـیمپر و کـمی پر)به حرکت درمیآیند و سـپس گـلدان از روی میز میافتد.صدای قطار،حرکت و تکان شدید میز و خانه با صدای سرود«به شـادمانی»(شـعر شیلر در ستایش انسان)بتهوون همراه مـیشود.
در پایـان فیلم،آنـها کـه بـراساس پیشداوریهای خود به تـماشا نشسته بودند،با اینکه فیلم از ابتدا برایشان،نویدبخش بسیاری حوادث شگفتانگیز بود،یکّه میخورند و از ایـنکه مـوجودات فضایی یا حیوانات عظیمالجثه به آنـها نـشان نـدادند،یـا حـتّی برخی که روشـنفکرترند از ایـنکه دست سیاست در پشت این خیمهشببازی نبود،احساس غبن میکنند و میپرسند که مقصود فیلمساز چه بود؟
استاکر هـمان جـهان خـاص و درونمایهء اصیل آثار تارکوفسکی است:شناخت،سـیر و سـلوک،رنـج و زیـبایی.از هـمینجهت اسـت که آثار و چنین ارزش بیهمتایی دارد.ظهور کسی همچون تارکوفسکی شاید در پایان قرن میلادی کنونی نشانهای خجسته باشد.اگر تقسیمبندی میلاد کوندرا از ادوار رمان را بپذیریم:ندای سرگرمی،ندای رؤیا،نـدای اندیشه،ندای زمان.تارکوفسکی در هنر والای خود دستکم دو مرحلهء آخر را به کمال رسانده است.امّا استاکر به گمان من در یک جمعبندی چنین فیلمی است:
استفاده از گونهء داستان خیالی متداول و پسـند روز بـه ماهرانهترین و هنرمندانهترین نحو؛ گفتن دشوارترین و انتزاعیترین مسائل بشری به زیباترین و رساترین نحو ممکن.
«استاکر»مدّعیان را به جهان خود میبرد، با آنها«دیالوگ»میکند و دست آخر ترس آنها از شناخت خـویشتن خـویششان را نشان میدهد.نویسنده و فیزیکدان با خود صریح نیستند و نمیخواهند نهانیترین انگیزهها و نیّاتشان برملا شود.نویسنده درواقع راهی میخواهد برای پول درآوردن و جلب توجه زنکههای بـزک کـرده.فیزیکدان نیز شهرت و جایزهء نـوبل مـیخواهد.امّا«استاکر»چی!؟ آیا او از رهبری کردن لذّدت میبرد.یا از کاری که ممنوع است و کسی جرئت پرداخته به آن ندارد؟استاکر درواقع نشان میدهد که کاری که او مـیکند هـمان نهانیترین انگیزهء اوست. ضـعف و بـدبختی او از همینجاست که همان طور فکر میکند که زندگی میکند.گرچه در فیلم نویسنده و فیزیکدان نیز چنیناند،آنها هم آدمهای موفّقی نیستند و کاملا شکست خورده و درهمشکستهاند.تفاوت آنها با استاکر دراین اسـت کـه حتّی از آگاهی از این امر نیز طفره میروند.برای همین آنها از استاکر هم بدبختترند.
امّا آیا استاکر میتواند نمونهای باشد برای نوعی زعامت و مرجعیت مطلق؟چنانکه نویسنده ادعا میکند،استاکر چنین است.امـّا اسـتاکر درواقع انـکار میکند و میگوید که او حقّ وارد شدن به اتاق را ندارد و از این راه هم پول نمیاندوزد.در این مفهوم تارکوفسکی همچنان به مـفهوم عصر روشنگری از فرد و فقدان مرجعیت وفادار باقی میماند.درواقع همانطور هـک تـارکوفسکی در طـرح استاکر 2 خود درنظر داشت که از استاکر موجودی مطلقگرا و ستمگر بسازد که دیگران را به زور در راه خود میکشد و آنها را بـه زور بـه سرمنزل نهایی و خیر اعلی(مانند نظرات منسوب به افلاطون)میرساند،اینجا استاکر پیـشدستی مـیکند و چـنین چیزی را نفی میکند.استاکر درواقع شاید همان سخن نیچه را تکرار میکند که:
«...مرا به یـاران زندهای نیازست که پیرو من باشند،زیرا که خواهان پیروی از خویشاند...زرتشت شـبان و سگ گله نخواهد شـد!»
(نـیچه،چنین گفت زرتشت،ترجمهء داریوش آشوری،ص 32)
یادداشت
نام فیلم بر روی پوستر نمایش استاکر ضبط شده است.امّا در فیلم «استالکر»گفته میشود.تلفظ صحیح انگلیسی آن«استوکر»است.در ضمن در پایان فـیلم ظاهرا در چندجا«استاکر»به«فراخوانندگی!»ترجمه میشود.در دوبلهء فیلم سهلانگاریهای دیگری نیز وجود دارد.مثلا بهتر بود که متن«مهر ششم»مکاشفهء یوحنا از ترجمهء فارسی انجیل نقل شود.
این مطلب پیش از این در فصلنامه فارابی منتشر شده است
تاریخ انتشار : 93.12.15
نگاهی به فیلم «استاکر»
نویسنده : کامران معتمدی
………………………………….………………………………….…………….....
1-استاکر نیز مانند بسیاری دیگر از فیلم های تارکوفسکی بر پایه برداشتهای بلند و آرام گرفته شده است، با حرکات ریز و ماهرانه ی دوربین و پرهیز از شیوه ی معمول مونتاژ سریع جهت ایجاد روایت و صحنه های دراماتیک. در عوض نماهای بسیط تارکوفسکی به صورتی شاعرانه حقیقتی طبیعی را به نمایش گزارده است که به دور از هرگونه برداشتهای معمولی است.
بسیاری به غلط تمامی نماهای بلند و برداشت های آرام را به شاعرانگی مولف نسبت می دهند. اما اگر قبول کنیم که شاعرانگی عناصری زیبایی شناسانه همراه با ایجاز و ایهام و روان بودگی در معنا را همراه دارد، آن موقع است که بسیاری پشت این خط می مانند و تنها امثال تارکوفسکی از آن می گذرند. یعنی آنکه نسبت شاعرانگی فیلم را در تناسب آن با ویژگی های شعر جستجو کنیم و معیار محک ما از درون شعر باشد. هر چند که انگار باید در همین دسته شاعران سینماگر نیز تفاوتهایی قائل بود و انگار که این تفاوتها صرفا مربوط به نگاه سینمایی آنان نمی شود، بلکه باید ریشه ی آن را در شعر جستجو است. تفاوتی که به نظرم تارکوفسکی، کیارستمی و پازولینی را در سه راس مثلت این شاعرانگی قرار می دهد. به عنوان مثال اشعاری که در فیلم های تارکوفسکی بدان اشاره می شود، غالبا در یک کل واحد معنا پیدا می کنند، و تنها نمی توان با خواندن یک سطر به معنای آن پی برد. فیلم های وی نیز اینگونه اند، غالبا به شکل فراخی پیرامون موضوعات مورد علاقه وی گردش می کنند و واسطه های زیادی از استعاره و تشابه را در خود دارند. کیارستمی نیز به همین گونه است. علاقه وی به هایکو و انتقال سریع معنا و پیام شعر بدون واسطه را شاید بتوان به عنوان یکی از شاکله های اصلی سینمایی آثار او نیز محسوب کرد.
2-ژان لوک گدار در جایی گفته است که ترکینگ شات بیانیه اخلاقی است و بعد در ادامه نتیجه می گیرد که تمامی تصمیمات پشت دوربین که منجر به ترکینگ شات، نمای نزدیک، نمای معرف و نمای معکوس می شود، انتخاب های اخلاقی هستند. فیلم های آندری تارکوفسکی و مخصوصا استاکر تقریبا فاقد نماهای معرف هستند. نماها در فیلم به درک آنچه که پیدا نیست و آنچه که نمی فهمیم کمک می کنند. در استاکر، قابهایِ دَر، تصویر را نصف می کنند و نادیدنی ها را افزایش می دهند. بر عکس انچه غالبا جریان دارد، دوربین تارکوفسکی دائما می خواهد برای ما محدودیت بگذارد، چیزی را به ما نشان ندهد و حالتی مغشوش ایجاد کند. او غالبا بر روی نماهای خیلی نزدیک پن می کند و یا از یک نمای بسته شروع می کند و سپس صحنه را بر ما آشکار می کند. برای بدست آوردن قلب چیزها، او هرگز از بیرون شروع نمیکند، اما از درون چرا (تفاوت نمای معرف و نمای نزدیک)
با نگاهی به شخصیت های فیلم استاکر به طور غریبی یاد زوج لگد ما شده، خسته و وابسته به خانه ی فیلم » زن الکلی » جان کاساویتس می افتیم. و با نزدیک شدن به شخصیت هاست که در می یابیم، این فیلم طولانی و متفکرانه هرگز تردیدی در بزرگی آنها نمی کند، هرگز قدمی به عقب برنداشته تا به نقصان شخصیت های آنها بپردازد و هرگز ما را در کاری که آنها می کنند شریک نمی کند. این فیلم ها بین شخصیت ها و دوربین رابطه ای حقیقتا گیج کننده برقرار می کنند، به طوری که حضور فیزیکی شخصیت نیز در فیلم حس می شود و همین حضور برای بیننده جذاب است. استاکر مسئولیت اتفاقات سفر را بر عهده ی شخصیت های معنوی فیلم گذارده است، و بیانیه های اخلاقی کارگردان در قالب سوال و جواب شخصیت های فیلم بیان شده است. اما آنچه آنها به دنبالش هستند و انچه بدان دست پیدا می کنند همواره مبهم و متناقض باقی می ماند.
در غیاب نماهای معرف، تارکوفسکی از روایت علت و معلولی نیز در فیلم اجتناب کرده است. فیلم با نماهایی که نشان از عدم قطعیت دارند، آغاز می شود. و دانشمندی سوال می کند » آن چه بود ؟ » و بعد شرح پاره ای از شایعاتی که پیرامون برخورد شهاب آسمانی با زمین و از دست رفتن ارتش اتفاق افتاده ادامه پیدا می کند تا انکه در آخر می گوید » نمی دانم…»
تارکوفسکی در ساخت فیلم چندان به رمان » گردش کنار جاده » وفادار نبوده است. و در این فیلم نیز همانند انچه در سولاریس از او دیده ایم، نشان داده که چه انعطاف پذیری زیادی در برخورد با فیلمنامه و تلفیق آن با مفاهیم فلسفی و متافیزیکی مد نظر خود دارد.
اما اثرات تفکرات مارکسیستی نویسندگان رمان هنوز در فیلم هویداست و تارکوفسکی نتوانسته و یا نخواسته تا آنها را کاملا از بین ببرد. با یک خوانش انتقادی در یک زمینه ی مارکسیستی تا اواسط فیلم کماکان می توان استاکر را یک شیاد قلمداد کرد و قوانین مبهم و بی چون و چرای منطقه را به سان ایدئولوژی. اما به مرور تارکوفسکی از اولی فاصله گرفته و در خصوص دومی، بدلیل مشابهت آن تفسیر با تفسیرهای مورد علاقه اش پیرامون تجربه های معنوی و انسانی چندان اختلالی ایجاد نمی کند ( برای توضیح بیشتر در این خصوص باید بگویم که اگر هر دو روش و نگاه را به عنوان دو دستگاه سیستماتیک فرض کنیم، این سیستم ها برای جلو رفتن و کار کردن دارای زیر سیستم هایی هستند که از ارتباط و تعامل این زیر سیستم هاست که آن دستگاه به حیات خود ادامه می دهد، هریک از این زیر سیستمها نیز دارای کارکردهای مجزایی هستند، منظور من در اینجا آن است که بسیاری از کارکردهایی که در روش و نگاه متافیزیکی تارکوفسکی به زندگی وجود دارد را می توان مشابه با مکانیزم ها و کارکردهای دستگاه های ایدئولوژیک فرض کرد. البته بدیهی است که امکان آنکه این دو نگاه از یک نقطه شروع کنند و مسیرهای متفاوتی را دنبال کنند زیاد است، اما کماکان نمی توان مشابهت حتی جزیی این دو نگاه را نفی کرد. چرا که در مقام مقایسه نیز، هنگامی که چنین نگاه مبتنی بر » ایمان » را بررسی می کنیم، می توانیم آن را به مراتب نزدیک تر از نگاهی انسانی، عقلانی و زمینی به نگاه ایدئولوژیک در نظر بگیریم.)
3-شاید آنچه از ابتدا به فهم ما از فیلم کمک می کند، شناخت تارکوفسکی و دنیای مورد علاقه اش است که موجب تعبیر کدهای فیلم به شکلی معنوی تر و انسانی تر می گردد. کاراکتر استاکر نیز بسیار شبیه کوین در سولاریس و آندری ربلوف است که هدفی ورای واقعیت دارند، حتی در قرن پانزدهم. این شخصیت های اصلی فیلم چیزی بسیار فراتر از واقع گرایی سوسیالیستی را بازگو می کنند و به هیچ وجه با تعریف و مفاهیم آن دنیا هماهنگ نمی شوند.
4-استاکر به نیاز انسان به ایمان در حالی که در بیرون دنیای مرسوم اعتقادات قرارگفته، اشاره می کند.
سه مرد مانند بازی بچه ها به سمت منطقه حرکت می کنند و یکی شان راهنماست، قدم در جای یکدیگر می گذارند، از راهنمای خود تقلید می کنند، از جانب راهنما توبیخ می شوند، راه های مسخره ای برای عبود خود اختراع می کنند و سعی می کنند که حتی الامکان در طول مسیر از هم جدا نشوند. یک قدم به جلو و دو قدم به عقب. انگار در یک میدان مین قدم می گذارند که هر قدم اشتباه منجر به بی ایمانی شان می شود و برعکس، هر قدم صحیح آنها را به سمت ایمان می برد. سفر به منطقه اهمیتش نه به خاطر قدرت آنجا؛ که هیچ کس در آن نیست، بلکه به خاطر وجود و واهمیت رمزآلودش است و تنها چیز وحشتناک در انجا ماهیت رمز آلود منطقه است. در انتهای سفر ایمان دیگر موضوع بحث نیست، هر سه در بیرون اتاق می ایستند تا به معمای منطقه احترام بگذارند. معمای درون خودشان و قدرت استعاره. و صحنه ی پایانی، صراحتا حضور معجزه را در فیلم نشان داده است.
ویلادیمیر شارون، می گوید : « تارکوفسکی بدون هیچ چون و چرایی به معجزه باور داشت. او عمیقا به بشقاب پرنده اعتقاد داشت و حتی ادعا می کرد که یک بار یک بشقاب پرنده در نزدیکی خانه اش در مایاسون در استان رایزین دیده است. و غیر ممکن بود که می شد او را در این خصوص متقاعد کرد. او هیچ شکی در خصوص وجود موجودات غیر زمینی نداشت. و جالب انجاست که این عقاید را به خوبی با باورش به خدا ترکیب می کرد، او انجیل متی و لوقا را به خوبی می شناخت و و تمام متن آن را حفظ بود.»
نمای پایانی فیلم در نگاه اول یادآور معجزه ی شگفت انگیز اوردتِ درایر است: بچه ای که با نیروی تله پاتی خود و حرکت دادن لیوان بر روی میز، قوانین منطق و فیزیک را به چالش می کشد. فیلمی که در انتها نیز شواهد بهتر و روشنگرانه تری ارائه نمی کند. اما بازی ها و حرکات در استاکر مانند هر چیز دیگری در فیلم پیچیده، در مقابل هم و پیشنهادی است به جای آنکه قطعی باشد. کودک همچون وسایل خانه به ما نگاه میکند. وسایل خانه مانند انچه در ابتدای فیلم و در هنگام عبور قطار مشاهده کرده بودیم، به شکل نامنظمی حرکت می کنند. مکانیک معجزه. شبیه تمام حقه های شعبده، فیلم سوالی درباره تفکر درباب وجود و تفوق روح خدا از ما نمی کند، اما می خواهد تا ما نحوه ی انجام معجزه را حدس بزنیم، که نمی توانیم، و از وهم لذت برده و قدرت استدلال را برای لحظه ای فراموش کنیم. برای تارکوفسکی در غیاب ایمان، دو چیز برای همیشه با هم مرتبط خواهند شد: بی ایمانی و معلق بودن در فضای بی ایمانی. دانشمند و نویسنده. دلیل و حیرت.
بر خلاف عمده کارهایی از این دست، استاکر زندگی فعلی را ارج می نهد، به جای آنکه از نو ایجادش کند، بازتابی از آن ارائه کند و یا بخشهایی از آن را به خواست خود نقل کند.
5-تفاوت بین تئوری تارکوفسکی و تئوری واقع گرایی کلاسیک شاید همان جمله ی معروف کراکوئر در » تئوری فیلم » باشد. آنجا که می گفت : » تمام اینها یعنی انکه فیلم ها سطحی اند. آنها بسیار سینمایی به نظر می رسند، و نسبت بسیار اندکی با ایدئولوژی ها، روحیات و زندگی دورنی ما پیدا می کنند.»
تارکوفسکی بازیگران را به دو گروه، آنهایی که دنیای دورنی را می سازند و آنهایی که حقیقت را بازسازی می کنند تقسیم می کرد و خود، جایی در جلوی آنها می ایستاد. بازَن نیز تقسیم بندی مشابهی را ما بین کارگردانان ممتاز بین سالهای 1920 تا 1940، یعنی، فرمالیست ها ( آنهایی که ایمان خود را بر تصویر می گذارند) و واقع گرایان( آنهایی که ایمان خود را در حقیقت می بینند) انجام می دهد. اما سوال آنجاست که چطور واقع گرایی تارکوفسکی با تئوری های هر دوی آنها متفاوت است ؟ احتمالا جواب را باید در رویا پردازی دوربین وی جستجو کنیم.
کراکوئر معتقد بود که سینما نیز به صورت ذاتی و در مشابهت با عکاسی برای ثبت وقایع فیزیکی مناسب است: » فیلم… منحصرا برای ثبت و نمایش حقایق فیزیکی است و برای همین است که جذب آن شده ام.» برای تارکوفسکی اما حقیقت انگار که همیشه که یک از صافی رد شده و آنچه دوربین بصورت مکانیکی ثبت می کند تنها بخش کوچکی از آن کل بزرگی است که بین مثلث، آنچه ثبت می شود، چگونه ثبت شدن و تجربیات کارگردان قرار دارد. بنابراین در جایی که کراکوئر و بازَن هر دو از استفاده طبیعی دوربین غیر مداخله گر و خیر خالق، در خصوص ثبت ابژه ها سخن می گویند، تارکوفسکی از آن برای ورود به دنیای درونی و ذهنی استفاده می کند.
6-آنچه تارکوفسکی به عنوان مرز سلامت انسانیت در نظر داشت، و چگونگی این مفهوم در فیلم ها و شخصیت های فیلم هایش، چیزی بود که به طور عمیق و فیلسوفانه ای به آن فکر می کرد.
برای تارکوفسکی، هنر تلاشی در جهت جبران مافات تفاوت بین راحتی و خوشحالی، فعالیت های معنوی و خلاقانه است؛ که در جوامع مدرن، به عنوان آخرین پناهگاه انسانیت و اهمیت وجود، نمود پیدا می کند. تارکوفسکی در جایی می گوید، «تمامی هنرهای نو پاسخی برای نیازهای معنوی امروز ماست. سینما، به عنوان یک اختراع تکنولوژیک، هنری است که بین انگیزه رشد انسانیت و دنیای واقعی مطابقت برقرار می کند. اما سینما به عنوان هنر، همچنان بایستی تا به نیازهای معنوی انسان پاسخ دهد.» اینجاست که می فهمیم برای مردمی که پذیرش معنوی تری از امور دارند، تارکوفسکی تجربه ی سینما را با تجربیات خالص مذهبی شان پیوند می دهد.
فیلمی که به بهترین وجه فلسفه ی هنر و زندگی تارکوفسکی را بازگو می کند، استاکر است. فیلمی علمی تخیلی که بر پایه پوچی و بیهودگی دوران مدرن بنا شده است.
دو مرد، یک نویسنده و یک دانشمند، عاری از هرگونه اعتماد به نفس، نفس، ایمان و توانایی عشق ورزیدن هستند. آنها مانند بسیاری از چیزهای اطرافشان از درون پوسیده اند. آخرین امید آنها، اتاقی است که در جایی حفاظت شده و ممنوع به نام » منطقه » وجود دارد و آنجا جایی است که عمیق ترین آرزوهایشان برآورده می شود.
فردی ملقب به استاکر، راهنمای آنان در رسیدن به آن اتاق آرزوها است. در حین سفر خطرناکشان، استاکر داستان خارپشت(استاکر قبلی) را تعریف می کند، که با آرزوی بازگشت دوباره برادر مرده اش به زندگی به اتاق رفت و هنگامی که به خانه برگشت دید به جای آنکه برادرش زنده شده باشد، خودش ثروتمند تر از گذشته شده است. منطقه آرزوی حقیقی و درونی او را محقق کرده بود. و اینگونه بود که وی در مواجهه با این حقیقت سنگین خودش را حلق آویز کرد.
7-داستان شامل دیدگاه تارکوفسکی به حقیقت و واقعیت است. » هنر واقعی است، هنگامیکه تلاش می کند تا ایده ای اخلاقی را مطرح کند. واقع گرایی تلاشی برای رسیدن به حقیقت است.» تارکوفسکی نیز مانند اتاق آرزوها در استاکر، تمایلی به دنیای خارج نشان نمی دهد، خصوصا درباره حقیقت، برعکس گرایش وی به سمت دنیای ذهنی و درونی است. اتاق حقیقت عمیق شخصی، و نه واقعیتی که در سطح آرزویش را داریم، برآورده می کند.
تاریخ انتشار : 92.7.22
سیر و سلوک معنوی
نویسنده : حسین آریانی
………………………………….………………………………….…………….....
ابتدای فیلم «استاکر» تصویر به تدریج از تاریکی به سیاهی روشن میشود. سپس در آستانه در اتاق نوری دیده میشود، به تدریج از میان در میگذریم در حالی که سکوت قطار را در دوردست میشنویم. بعد به میزی میرسیم که رویش یک لیوان قرار دارد. در میان تعجب ما لیوان خود به خود حرکت درمی آید (توهمی از معجزه) ولی لحظاتی بعد متوجه میشویم که حرکت لیوان به جهت حرکت قطار از کنار خانه بوده است و در این دنیای تیره و غمزده معجزه جایی ندارد. تصاویر پیش از رفتن به منطقه ممنوع سیاه و سفید است یا با فیلترهای تیره رنگ گرفته شده است، اما تصاویر منطقه ممنوع رنگی است. گویی جهان خارج از منطقه ممنوع جهانی است سرد و دلگیر و فاقد ایمان، اما جهان رویاگون منطقه ممنوع رنگی و گویی جهان ایمان است.
سه شخصیت فیلم استاکر، نویسنده و پروفسور برای ورود به منطقه سوار واگنی می شوند. ابتدای در نمای ورودی آنها را می بینیم که کنار واگن ایستادهاند و آن را راه میاندازند، بعد دوربین از پشت سر، نویسنده، پروفسور و استاکر به ترتیب در قابهایی ثابت نشان میدهد در حالی که پس زمینه نما مناظر در حال حرکت هستند. گویی ما نیز همراه این سه سوار واگن شده ایم و قدم در سیر و سلوک شخصیت های فیلم گذاشته ایم و از نقطه نظر آنها تصاویر منطقه را می نگریم. این نماهای از پشت سر بارها در فیلم تکرار می شود. گاه در مواقعی که کاراکتر در حال حرکت است به صورت اسلوموشن (حرکت آهسته) بر راه رفتن کاراکتر تاکید میشود، مانند صحنه ای که نویسنده از فرمان استاکر نافرمانی میکند و می خواهد مسیر را مستقیم بپیماید و منطقه به او هشدار می دهد یا وقتی که نویسنده وارد تونلی موسوم به «چرخ گوشت» می شود هم این تمهید را مشاهده میکنیم.
این تصاویر از پشت سر بر رهرو بودن این شخصیت ها و مقوله سیر و سلوک و جستوجوی ایمان که تم مرکزی فیلم هم هست تاکید دارد. پروفسور برای این به منطقه آمده که مکانیسم علمی معجزه را کشف کند و نویسنده هم فکر میکند که اگر وارد اتاق آرزوها شود بهتر خواهد نوشت، ولی بعد می گوید که اگر نابغه شوم چه نیازی به نوشتن خواهم داشت. به هرحال هیچ بارقه ای از ایمان در این دو شخصیت دیده نمی شود و آنها در نهایت از ورود به اتاق آرزوها سرباز می زنند و شاید آنها به اندازه کافی رنجدیده نیستند که در امتحان ایمان پذیرفته شوند. چرا که استاکر می گوید که اتاق آرزوها، کاری به خوب یا بد بودن افراد ندارد بلکه کسانی را راه می دهد که رنجدیده هستند. تارکوفسکی هم گفته فیلم تمثیل جستوجوی ایمان است. استاکر میکوشد تا بارقه ای از ایمان در دل نویسنده و پروفسور برافروزد، ولی موفق نمی شود. تارکوفسکی می گوید: بدون ایمان، آدمی از تمامی تبار معنوی خویش جدا می شود و به نابینایی تبدیل می شود. در این زمانه ویرانی باورها و ایمان، برای استاکر پرسش اصلی روشن کردن جرقه ای است؛ جرقه باور در دل آدمیان. اصولاً یکی از معانی فعل انگلیسی to stalk که نام استاکر از آن گرفته شده است و از اواخر قرن 16 در زبان انگلیسی وارد شده است. «آهسته، اما با گام های بلند به پیش رفتن است.» که این باز مسئله جست و جوی ایمان و سیر و سلوک در فیلم را تایید می کند.
طبیعت بهشت گونه منطقه ممنوع در برابر فصل های ابتدایی و انتهایی فیلم از فضای تیره رنگ شهری، کنتراست (تضاد) پرتاکیدی ایجاد می کند. استاکر پس از ورود به منطقه به چمنزار میرود و دراز می کشد و چمن ها و علف ها را در آغوش می فشارد. در اواسط فیلم هم وقتی سه شخصیت فیلم خسته می شوند کنار رودخانه روی گیاهان بی آلایش و عاشقانه دراز می کشند و با هم حرف می زنند. این تاکید بر طبیعت را می بینیم. تارکوفسکی حتی باتلاق را هم در فیلم زیبا تصویر کرده است. باتلاقی که سطحش آرام حرکت می کند و از رویش با وزش باد، گردوغبار بلند می شود و همه اینها تاکیدی است بر سویه معنوی طبیعت. در فیلم «استاکر» فقط در صحنه ای آسمان را می بینیم که استاکر دختر فلجش را روی دوش خود گذاشته و راه می رود. در این صحنه غبار آسمان شهر رافرا گرفته است. در فیلم تأکید بر عناصر روی زمین مثل رودخانهها و چمنزار است تا آسمان.
دو حرکت دوربین هم به یاد می ماند؛ یکی حرکت دوربین که از چهره استاکر که کنار رودخانه دراز کشیده، شروع می شود و با حرکت به جلو محتویات زیرآب را می بینیم، سکه، سرنگ، شمایل مقدس، اسلحه و فنر. نماد معنویت را می بینیم که عوامل مادی و مرگبار آن را دربرگرفته اند و در انتهای این نما می رسیم به دست استاکر در آب که گویی در طلب معجزه ای است و گویی تنها نقطه امید هم همان شمایل دینی بیزانس است. حرکت دوربین دوم یک حرکت به عقب است. صحنه ای را به یاد بیاوریم که استاکر، پروفسور و نویسنده درمانده در آستانه اتاق آرزوها و در اتاقی ویران نشستهاند. دوربین آنها را در نمایی بسته نشان می دهد و سپس به تدریج دوربین به عقب حرکت می کند. در این نما سه نفر در پس زمینه روی زمین نشسته اند و در پیش زمینه فضایی خالی وجود دارد و آب زیادی روی زمین جمع شده است. سپس دوربین توقف می کند و در فضای پیش زمینه باران شروع به باریدن می کند و قطع می شود. تماشاگر با دیدن این صحنه غافلگیر می شود یا به عبارت بهتر، این حرکت دوربین هم چون نوعی مکاشفه ناگهانی برای تماشاگر عمل می کند. تارکوفسکی در مورد عنصر آب در آثارش می گوید: «آب عنصری رازآمیز است و می تواند دگرگونی و گذر بیافریند.» این دگرگونی و گذر در این صحنه، نزول رحمت الهی است که ناگهان پشت در اتاق آرزوها جاری میشود و در انتها هم چون معجزه ای زندگی دختر فلج استاکر را نجات می بخشد. هیچ کدام از همراهان استاکر به راهی که او نشان می دهد باور ندارند و در نهایت استاکر تنها می ماند. بعد به شهر بازمی گردیم و دوباره فیلم سیاه و سفید می شود. در حقیقت دوباره برگشته ایم به ملال زندگی.
بعد در نمایی نزدیک دختر فلج استاکر را می بینیم آن هم به صورت رنگی در حالی که از حرکت بدنش به نظر می آید که راه می رود (توهمی از معجزه)، بعد متوجه می شویم که او روی دوش پدرش است و در حقیقت این پدرش است که دارد راه می رود. تصاویر به سیاه و سفید میگرایند بازهم گویی در این دنیای تیره و افسرده معجزه جایی ندارد. سپس صحنه را می بینیم که استاکر نزد همسرش میگرید و می گوید که دیگر هیچ کس ایمان ندارد. گویی او به نهایت درماندگی و رنجیدگی رسیده است. آیا این شرط برآورده شدن آرزوها نیست؟ فصل نهایی فیلم بسیار زیباست. گویی دخترک فلج چیزی از منطقه ممنوع با خود دارد، چرا که تصاویر رنگی است. در فضا قاصدکها جاری هستند. بعد دختر با نگاهش لیوان ها را به حرکت درمی آورد. سپس دوربین به طرف دختر حرکت می کند و روی نمای نزدیک او متوقف می شود. بعد صدای عبور قطار را می شنویم گویی اینجا برخلاف آغاز فیلم که عبور قطار موجب حرکت لیوان شده بود؛ معجزه گونه این حرکت لیوان است که قطار را به حرکت واداشته و صدای قطار تابعی از حرکت لیوان شده است. روی تصویر انتهایی (نمای نزدیک دختر) سرود ستایش شادی از سمفونی نهم بتهوون را می شنویم. گویی با وقوع معجزه دخترک تمامی شادی جهان را به دست میآورد.
وقتی از تارکوفسکی پرسیدند که دختر نماد چیست؟ او جواب داد: «اما در مورد دخترک نمی دانم شاید خیلی ساده او همان امید است؛ کودکان همواره بیان امید هستند. شاید هم در حکم آیندهاند.» فیلم استاکر شخصیت های جالب و متنوعی دارد. آلدوتاسونه از تارکوفسکی پرسید که آیا هیچ یک از این سه شخصیت بیانگر پاره ای از وجود او هستند؟ و در پاسخ تارکوفسکی گفت: «آری، اما استاکر از همه بیشتر به من نزدیک است. او بهترین بخش وجود من است، بخشی که کمتر جلوه می کند. به نویسنده هم نزدیکم، او راه خود را گم کرده، اما به گمانم می تواند راه حلی معنوی برای خروج از بن بست خویش بیابد. اما استاد را نمی شناسم. آدمی سخت محدود است که دلم نمی خواهد بیانگر چیزی از وجود من باشد. جدا از محدودیت آشکارش، اما می تواند نظر خود را تغییر دهد. روحی آزاد دارد و قادر به درک (چیزهای تازه) است.»
به هرحال زمانی طولانی (نزدیک به سه ساعت) با ریتمی آرام صرف مکاشفه طبیعت و طی طریق سه شخصیت فیلم می شود. این ممکن است تماشاگر عام را خسته کند، ولی به هرحال فیلمی زیبا و عمیق با ریتمی آرامش بخش با چشماندازهای طبیعی سحرگونه در مقابل داریم. به هرحال سینمای شخصی تارکوفسکی هرچند که قابل تجویز به عنوان الگویی برای سینمای یک کشور نیست (همان کار اشتباهی که مسئولان سینمایی ما در مقطعی انجام دادند) اما سینمایی شاعرانه، عمیق و لذت بخش و همچنان سرپا است و جلوه معناگرایانه معجزه پایانی دخترک فلج در فیلم «استاکر» را هرگز نمی توان فراموش کرد. با وجود اینکه 27 سال از زمان اکران استاکر می گذرد، ولی همچنان پس از دیدارهای مکرر فیلم، از اثر آن ذره ای کاسته نشده است و حتی می توان نکته های جدیدی را پس از هر بار دیدن آن پیدا کرد و از دیدن چند باره فیلم لذت برد.
تاریخ انتشار : 92.3.11
.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,
نام فیلم : Stalker
ژانر : درام | تخیلی
کارگردان : Andrei Tarkovsky
نویسنده : Arkadiy Strugatskiy, Boris Strugatskiy
بازیگران : Alisa Freyndlikh, Aleksandr Kaydanovskiy, Anatoliy Solonitsyn
محصول : اتحاد جماهیر شوروی
زبان : روسی
زمان : 163 دقیقه
امتیاز : 8.2/10
خلاصه داستان : در مرکز کشوری، منطقه ی مرموزی پدیدار می شود که به نظر می رسد نتیجه ی سقوط یک شهاب سنگ یا سفینه های فضایی باشد. استاکر یکی از افرادی که به عنوان راهنمای آدم های کنجکاو به منطقه راه یافته تصمیم دارد بدون اعتنا به قوانین، در قبال دریافت پول، دو مرد را به آن جا ببرد و …
.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,
ژانر: حادثه ای , درام , فانتزی , راز آلود , تخیلی
——————————————————————————————————–
رنگی – 165 دقیقه
بازیگران عمده: آناتولی سولونیتسین، الکساندر کایدانوفسکی، نیکلای گرینکو، آلیسا فریندلیخ، و ناتاشا آبرامووا.
کارگردان: آندری تارکوفسکی.
خلاصه ی داستان: در مرکز کشوری، «منطقه ی» مرموزی پدیدار می شود که به نظر می رسد نتیجه ی سقوط یک شهاب سنگ یا سفینه های فضایی باشد.
«استاکر» (کایدانوفسکی) یکی از افرادی که به عنوان راهنمای آدم های کنجکاو به منطقه راه یافته تصمیم دارد بدون اعتنا به قوانین، در قبال دریافت پول، دو مرد را به آن جا ببرد.
شرح فیلم: نیروهای نظامی و ممانعت از خروج قهرمانان از شهر محل زندگی شان، با آن که فیلم در زمان و مکانی نامشخص می گذرد، یادآور محدودیت های امنیتی – پلیسی درشوروی سابق است. فیلم آخرین هم کاری تارکوفسکی با بازیگر محبوبش، سولونیتسین و آخرین ساخته ی او در زادگاهش به شمار می آید.
استاکر (1979)
استاکر | آندری تارکوفسکی | ۱۹۷۹ | بوریس و آرکادی استروگاتسکی
با وجودی که نقدهای پرسونا بیشتر حول و حواشیِ کتاب ها و فیلم های نو می گردد؛ گاهی اگر سر به سالهای عقبتری بزنیم خیلی چیزها می بینم که سینمای امروز دیگر ندارد. جای اینها را امروزه زرق و برق های مدرن و ویژوالافکت های متعدد و شعبدهبازی های کامپیوتری گرفته. نه لزومن به این معنی که هر فیلم ِ قدیمی پرمفهوم است : حرفهای مهمل همیشه پیدا میشود ولی هیچ وقت جا توی تاریخ پیدا نمی کند. با این حال دوره ای در سینما هست که از سالهای هزار و نهصد و هفتاد شروع می شود و در نزدیکی دوهزار و ده پایان می یابد؛ از وقتی دوربین اختراع شد تا وقتی بشر فهمید میتواند به وسیله آن مفاهیم هنر را با تصاویر متحرک تلفیق کند، یک بازه ی زمانی خلوت تر؛ بعد از آن یک دوره سالهای سینمای کلاسیک؛ و بعد از آن وقتی ست که مرثیه فیلم های ارزشمند سروده می شود. شاید پیشداوری باشد؛ ولی بین باکس آفیس ِ فیلمهای محبوبِ این چند سالِ اخیر چندتا فیلم دیده اید که حرف داشته باشند برای گفتن؟
از این نظر استاکر، یا شاید عمومن آن سبکی از سینما که تارکوفسکی ایجاد کرد، گوهر ارزشمندی ست. استاکر از لحاظِ فنی یک فیلم علمی تخیلی ِ پسارستاخیزیست؛ ولی با احتمال قریب به یقین عارفانه ترین علمیتخیلیئی ست که هرگز به تورتان بخورد.
استاکر اولین تجربهی من در بین ِ فیلمهای آندری تارکوفسکی ست. کارگردانی که به نظر من کم کار بوده. در فیلمشناسیِ تارکوفسکی فقط یازده فیلم به چشم می خورد؛ حدس می زنم به این علت است که تا وقتی حرفی برای گفتن نداشته هرگز دست به انجام ِ کاری نزده. با قضاوت از روی همین یک فیلم می توان گفت که تارکوفسکی از آن دسته آدم های به اصطلاح “حکیم” است؛ هنرش را روی چیزهای بی هدف هدر نمی دهد. چند وقت پیش مقالهی دور و درازی درباره اش خواندم؛ سرتاسر دربارهی “اسپیریچوالیتی” و دربارهی روح انسان. استاکر هم سرتاسر یک تقدیم به روح ِ انسانی ست.
فیلمنامهی استاکر بر اساس کتاب “پیک نیک در کنار جاده”ی برادران استروگاتسکی نوشته شده. با این حال داستانِ فیلم از داستانِ کتاب فاصله می گیرد و فضای علمی تخیلی ِ کتاب را به فضایی روحانی و معماگونه مبدل می کند. داستان فیلم حولِ ناحیهی جنگلی که به آن صرفن “منطقه” میگویند شکل می گیرد. استاکر یا راهنما، کسی ست که مردم را در میانِ این جنگل راهنمایی می کند تا آنها را برساند به “اتاق”، اتاقی که میگویند آرزوها را برآورده میسازد. اتاقی که ورود به آن غیرقانونی ست و توسطِ نیروهای مختلفِ ارتشی از آن محافظت می شود.
استاکر اینبار باید یک نویسنده و یک فیزیکدان را به داخل جنگلِ ممنوعه راهنمایی کند. نویسندهای که منبع الهامش را از دست داده و به دنبال گمشده اش راهیِ اتاق می شود؛ و فیزیکدانی که به دنبالِ آن است که باشناسایی علمی ِ این منطقهی اسرارآمیز، تحسین دنیای علم را برانگیزد. کار ِ استاکر همین است: آدمهای ناچار و ویرانشده را انتخاب می کند تا با خود ببرد و معجزهاش را به آن ها هم نشان بدهد. این کار را می کند تا آنها مثل خودش باور کنند، چون آنها هم بیرون از سیمهای خاردارِ منطقه چیز ارزشمندی برای شان نمانده. آنها هم ناپایدارند و دیگر به چیزی اعتقادی ندارند. استاکر این آدم ها را با خود می گیرد و می برد به منطقهی روحانی اش، ارزش اش و باورش. منطقه ای که از هجومِ آدمها در امان مانده …
“How quiet it is out here, it’s the quietest place in the world. ”
اما وقتی آنها به جنگل می رسند؛ “منطقه” شروع می کند به کلک زدن به شان. به شان اخطار می دهد و انگار که وقتی سرشان را برمیگردانند دورشان میچرخد و آنها مسیر را گم می کنند. اندک اندک دعوایی بینِ دانشمند و نویسنده شروع می شود. آنها مدام با هم بحث می کنند؛ مدام به هم تهمت می زنند. نویسنده می گوید داشنمند فقط برای گرفتن جایزهی نوبل به آنجا آمده، دانشمند هم می گوید نویسنده فقط به دنبالِ جلبِ نظر دوبارهی مردم است.
اما اگر نویسنده از اتاق نبوغی دوباره بخواهد، آیا چیزی ارزش نوشتن خواهد داشت؟ آدمی می نویسد که حقیقتی را دریابد، مینویسند تا اثبات بکند، به خودش و دیگران. اگر از همان اول بداند چیزی که روی ورق میاید قرار است نبوغِ محض باشد، هدف چیست؟ چرا باید نوشت؟
و وقتی این دو مریدِ آخر هم ذره ذره باورشان را از دست میدهند؛ استاکر مثل پیامبر ِ ناامیدی که دین ش را همه پس زده اند، زجر می کشد. استاکر خسته است، استاکر قطع امید کرده، استاکر می داند که دیگر کسی ایمان ندارد، ایمان، ایمان …
استاکر مثل یک مجموعه سوال است که زیر پوست شخصیت های باورپذیر و داستان پیچ در پیچ ش پنهان شده، استاکر داستانِ آخرین نسلِ آدمهای قدیمیئی ست که هنوز -به درستی- فکر می کنند اگر ایمان داشته باشی معجزه همیشه همراهت است.
در کنار ِ اینها، موسیقی ِ استاکر هم روحانی ست، چه “مدیتیشن” که تم ِ ملایم و اصلی اش است، و چه صدای “شادی” بتهوون که با آواز مداوم لرزش های قطار ترکیب می شود.
در جهان مرگ نیست
استاکر | آندری تارکوفسکی | محصول 1979
در دنیای هنر سینما ، همیشه فیلمسازانی بودند و هستند که مولف بودند . فیلمسازانی که دارای سبک و اندیشه های کاملا منحصر بفرد در فیلمسازی هستند . و بدون شک گیشه و مخاطب عام در کار آنان هیچ تاثیری ندارد .
شاید اغراق نباشد اگر بگویم استاکر (محصول 1979) بهترین فیلمی ست که در زندگی دیدم و آندره تارکوفسکی نیز بزرگترین فیلمساز در ژانر سینمای معنا گرا . این فیلمساز روس با تعداد انگشت شماری فیلم که ساخته می تواند به راحتی استاد سینمای معنا باشد .
ریتمهای کند اما پر معنا ، عدم روایت قصه ، نماهای نزدیک و بسیار طولانی ، دیالوگ های کوتاه و پراکنده ، کادر و قاب بندی های بی نظیر ، نور پردازی های صحیح و به جا ، و دقت بسیار زیاد به جزئیات صحنه از ویژگی های برون مایه ای سینمای تارکوفسکی هستند که از استاندارد فنی بسیار بالایی برخوردار است .
اما موضوعی که در سینمای او بسیار پر رنگ است محتوا و درون مایه های معنوی و در پاره مذهبی اوست که او را تبدیل به فیلمسازی شاعر ، مولف ، عارف و فیلسوف کرده است .
در مورد استاکر باید بگویم فیلمی ست در مورد ایمان . ایمان از هم پاره شده . و محوریت قصه فقدان معنویتی ست که در جهان مدرن ، آدم ها را دچار خود کرده . این موضوع البته ، قبل و بعد از ساخت استاکر موضوع دست خورده ای ست . اما پرداخت بی نظیر تارکوفسکی و بیان زیبای فیلسوفانه و گاهی شاعرانه ، این اثر را بسیار عمیق می سازد .
موضوع فیلم در خصوص مردی ست به نام استاکر (= راهنما) که به همراه یک دانشمند و یک نویسنده به جایی به نام “منطقه” می روند . جایی که اعتقاد بر این است که آروزها را براورده می سازد و به نوعی سر منزل مقصود است . در طی سفر ، هر سه در حقیقت نوعی سلوک را در خود طی می کنند . همین تِم ، این فیلم را فیلمی عرفانی می سازد . شبیه به داستانهایی که در ادبیات و کلاسیک ایران فراوان یافت می شود .
شخصیت های داستان تلخ هستند . پایان داستان نیز تلخ است . چرا که به تراژدی شکست می انجامد . یعنی استاکر که به وجود و قدرت منطقه ایمان دارد ، می بیند که تلاشش با بزدلی و ترس همراهانش از بین می رود . برای همین گریه می کند . نمایی که می تواند بیانگر درون ِ آدم فرهیخته ای باشد که اسیر در دنیای بدون معناست . دنیایی که خواسته ها و آرزوها سطحی و اندیشه ها بیشتر معاشی ست . استاکر در حقیقت مسیحی ست که انسان ها را به شادی و امید دعوت می کند در حالی که خود در نا امیدی و اندوه به سر می برد . اما همین پایان تلخ خود حاوی امید و ایمانی قوی به زندگی و مفاهیم خوب آن است .
سفر این سه نفر در حقیقت می تواند استعاره ای از کل زندگی باشد . خود او توضیح می دهد که اگر مسافران با آرزوهای پاک بیایند خطرات سفر کم می شود و آرامش حاصل خواهد شد . اما موضوع مهم این است که تا انتهای فیلم مشخص نمی شود که منطقه کجاست . بیشتر شبیه این است که منطقه جایی ست در رویا و اندیشه های استاکر . جایی که او آرزو می کند وجود داشته باشد . اما در عین حال قانونی برای خود گذاشته که خودش نمی تواند اول به منطقه وارد شود . شاید چون می داند منطقه در حقیقت چیزی نیست جز فضای ذهنی و قدرت درونی آدمها . قدرتی که باید بتواند خالق ایمان آنان باشد .
شخصیت های فیلم استاکر در حقیقت نماینده تمام بشریت هستند و نوع تفکر آنان را به ایمان نمایش می دهد . دانشمند که از دریچه علم به وقایع و دنیا می نگرد و در صدد است که با بمبی منطقه را نابود کند . مرد نویسنده که نماینده جامعه ایست با فعالیت معنوی هنرمندان و استاکر که به عنوان پیامبر و راهنما ست که به اعتقاد من خود تارکوفسکی ست که خالق تراژدی ست . تراژدی ای که آدمها را به سمت یکی شدن با معبود میکشاند . تراژدی ای که به زندگی ابعادی غیر خاکی و با ارزش می دهد. استاکر مثل سایر فیلم های تارکوفسکی از بازیهای بی نظیر برخوردار است . فیلم پر است از دیالوگ های سرشار از استعاره ها ی شاعرانه و فلسفی . جاذبه های بصری در این فیلم فراوان یافت می شود . صحنه هایی که به تنهایی عکس هایی ناب هستند . حرکت دوربین غالبا آهسته و یکنواخت است که خود حامل آرامش معنویت جاری در اثر است . به غیر از سه شخصیت اصلی ، دو پرسوناژ همسر و دختر افلیچ استاکر وجود دارد که با وجود لحظات بسیار کمی که در فیلم حضور دارند اما بسیار قابل تامل و تفکر بر انکیز هستند . موضوع قدرت ماورایی و عجیب دختر که با نگاهش لیوانی را جا به جا می سازد و حضور آرامش دهنده همسر استاکر در انتهای فیلم که او را برای امید از دست رفته اش دلداری می دهد .
در آخر باید بگویم این فیلم را بارها دیده ام . و مثل سایر فیلمهای دیگر این فیلمساز بزرگ بارها به آن اندیشیده ام . سکانس بی نظیر این فیلم ، همان جایی ست که استاکر وسط برکه ای دراز کشیده است و دوربین به آهستگی هر چه تمام تر اطراف را نشان می دهد تا به جسم بی جان او برسد . جسمی که نمی تواند خلاء اندیشه ها و آروزها و ایمان استاکر را در خود جای دهد … و سگی سیاه در اطراف چرخ می زند …
.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.,
گشتن در مطالب سایت بزرگ رها ماهرو : بازیگران سریال شمال وجنوب , سریال کار و افتخار , بیوگرافی هنرپیشه های فیلم شما ل وجنوب محصول. انگلستان 2004 , آیاکو کوشینو طراح لباس , دانلود سریال work and glory , بازیگرفیلم پروازازدروازه اژدها , دانلود فیلم خارجی vater aus liebe , نقد در حاشیه... , دانلود فیلم خارجی عشق پدرانه ساخت کشور المان سال2008 , سانسوریهای سریال شمال وجنوب , آریو پهلوان کوچک قسمت اول , اسامی اصلی بازیگران فیلم سینمایی آژانس دوچرخه , فیلم ریفی فی , فیلم زن تنها , فیلم دو برادر ساخت دانمارک , پذیرایی ساده , درباره فیلم برف پیما , آتوسا در فیلم انتقال , فیلم شمال و جنوب , سریال کار وافتخار , سریال های نوروز 1395 , تانیایش شبکه پنج , سریال خارجی شمال و جنوب , مجموعه پاستا , فیلم سوپ زنده , نظردرمورد سریال کیمیا , نقد سریال پاستا , نقد به در حاشیه 2 مهران مدیری , فیلم عشق پدرانه خارجی , فیلم آلمانی عشق پدرانه , پاییز سرافیم , بازیگر زن فیلم اثبات , بازیگران فیلم سینمایی عشق پدرانه , فیلم سینمایی عشق پدرانه , فیلم عشق پدرانه , سایت برنامه تانیایش شبکه تهران , بازیگر کره ایتوکو در میخک , فیلم پرواز در دره اژدها , رمان شمال و جنوب , علت عدم حضورمهران احمدی درسری چهار م سریال پایتخت , پرواز از دروازه ی اژدها , زهرا قاضوی در فیلم حریر بهزاد , فرزاد موتمن , اپارات سریال شمال وجنوب , نقد سریال نفس گرم , علی سلطان پناهی بازیگر , سینمایی پاستا , سریال از سرزمین شمالی را از کجا تهیه کنیم , نقد و بررسی فیلم پایتخت4 , تلگرام+سخنان بزرگان , نام کارشناس برنامه تا نیایش روز دوشنبه حیات طیبه , درموردسینمایی پرواز ازدروازه ی اژدها , نقد و بررسی سریال آوای باران , عکس لیام همسورث ، امبر هرد ، هریسون فورد و گری اُلدمن , فیلم ازدروازه اژدها , عکس جاش در فیلم فاجعه در فروشگاه
Dir: Andrei Tarkovsky
سولاریس
فیلم محصول سال 1972
سولاریس فیلمی علمی–تخیلی به کارگردانی آندری تارکوفسکی محصول سال ۱۹۷۲ است. تارکوفسکی این فیلم را بر اساس رمان سولاریس، اثری نئوکلاسیک در ادبیات علمی-تخیلی از استانیسلاو لم نویسنده لهستانی ساخت.
تاریخ اکران: ۲۰ مارس ۱۹۷۲ م. (اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی)
کارگردان: آندری تارکوفسکی
داستان: استانیسلاو لم
آهنگساز: Eduard Artemyev
بودجه: ۱ میلیون روبل روسیه
بازیگران
دوناتاس بانیونیس
یوری یاروت
سوس سارگسیان
'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
نام فیلم: سولاریس
کارگردان: Andrei Tarkovsky
سال ساخت: 1972
کشور سازنده: شوروی سابق
درجه: PG
درباره فیلم:
قهرمان فیلم همسرش را که سال ها پیش از دست داده در ایستگاه سولاریس می یابد...
نقد فیلم: (خواندن این بخش قبل از تماشای فیلم توصیه نمی شود)
1- اولین بار است که درباره یکی از بهترین ها(ده فیلم برتر) عمرم چیزی مینویسم،هر بار مطلبی درباره سینما نوشتم بخاطر مسائل دیگری بوده اما سولاریس ازآن نمونه هایی است که درنوشتن درباره اش, هرچیزی مثل فلسفه یا ادبیات یاعشق تابع داستان میشوند واز فیلم های معتبر فراوانی که دیده ام از بهترین هاست .سولاریس تارکوفسکی برای سرگرمی و تفنن نیست بلکه مثل یک کتاب فلسفی عجیب و غریب است که بسیار خوش خط و مصور و رنگی نوشته شده.این فیلم اینقدر دیدنی بوده که یکبار دیگر توسط استیون سودربرگ در سال 2002 با بازی جرج کلونی بازسازی شده و سودربرگ اگرچه سینماگر منتقدپسند ومستقلی است اما این فیلم پیچیده را در قالب یک اثر کوتاه وعوامانه هالیوودی کرده تا همه بتوانند از دیدنش لذت ببرند اما بحث من ناظر به نسخه اورجینال فیلم(محصول 1972 شوروی) است.
2- سولاریس ساخته آندره تارکوفسکی سینماگر- فیلسوف روس(مرگ در 1986 براثر سرطان) است که مثل وضعیت (برگمان و سوئد)، (ساتیجیت ری و هند) یا (آنجلوپولوس و یونان) و همین کیارستمی خودمان تا چندی پیش، بعد ازسرگئی آیزنشتاین ، تنها نماینده سینمای یک ملت است. فیلم هایش بسیار نایابند و در همه دنیا گمنام است و در ایران چندی پیش که بابک احمدی کتابی در معرفی سینمایش نوشت تازه شناخته شد.او فقط 10 فیلم ساخته و من دو فیلم دیگر بنام های "نوستالژیا" و "آینه" را از او دیدم که اولی فوق العاده بود. این فیلم ها محتوای عمیقی دارند و درک ودیدنشان توان فلسفی میخواهد و آدم های بی حوصله مثل دوستم حمید که منتظرند زود اتفاقات بیفتد از این آثار زده میشوند.زمان فیلم سولاریس بیش از 3 ساعت است و من چون بازیرنویس انگلیسی دیدمش حدود 4 ساعت زمان برد و از معدود دفعاتی بود که یک فیلمساز و نه یک فیلسوف عمیقا مرا به فکر انداخت و هنرش را به رخ بیننده کشید.تارکوفسکی بسیارمورد انتقاد است که چرا شوروی را ترک نکرد اما او برای نمایش فیلم هایش مخصوصا(اندری روبلوف) بسیاراذیت شد و آخر عمر به سوئد مهاجرت کرد وی نقل قول معروفی دارد که فیلم هایش برای اینست که مردم اگرچه احساس خوشبختی نمیکنند اما بهتر زندگی را تحمل کنند.ضمنا ایده اصلی فیلم از رمان که توسط "استانیسلاو لم" نوشته شده است و فیلمنامه را هم گورنشتاین نوشته و نمیخواهم خیلی تارکوفسکی را بالا ببرم اما همین گزیدن یک کارگردان هم بسیار مهم است که چه اثری را به تصویر بکشد. به هر حال نویسنده رمان خودش با برداشت های تارکوفسکی مخالف است.
3- سولاریس را منتقدان زیادی پاسخ شوروی ها به "اودیسه فضایی" کوبریک سینمای غرب دانسته اند.جدا از صحت این ادعا اشتراک دوفیلم اینستکه میخواهند فلسفه را به عالم ناشناخته فضا ببرند و مفاهیم جدیدی را خلق کنند.فیلم کوبریک بسیار مشهورتر است و با توجه به اینکه همان اول با تصاویری برای اثبات نظریه تکامل داروین شروع میشود و پایان نامعلومش کلیتی فلسفی تر دارد اما آنچه سولاریس را درنظر من برجسته و بسیار دیدنی تر میکند اینستکه موضوع "عشق" را هم در قالب فلسفی و بطرزی خیره کننده بیان میکند بدون آنکه مثل نسخه هالییودی در این کار افراط کند. آنهم عشق به عدم! یعنی عشق زمانی که میدانید متعلقش وجود ندارد اما او نوعی شعور دارد و شاید خیلی از افراد عاطفی از نسخه سودربرگ لذت بیشتری ببرند که کل ماجرا بدین مسئله گره خورده اما اثر تارکوفسکی فلسفی تر است و همه چیزش درست و سر جایش است.شما را درک میکند.برخلاف تصورتان ماجرا اصلا متافیزیکی و خیالی نیست.در نقطه دور از فضا اطلاعات غلطی از پایگاه فضایی میرسدو یک نفرکه از آنجا بازگشته چیزهای عجیبی نقل میکند که فرزند کشته شده اش را دیده است.شخصیت اصلی که یک دانشمند است انتخاب میشود تاآنجا برود و از ماجرا سردربیاورد و بعد ایده فلسفی نابی رامیبینیم که شوکه میشویم.جریان مغناطیسی آن سیاره بگونه ای بر ذهن انسان تاثیر میگذارد که هر انسان بمحض قرار گرفتن در میدان مغناطیسی سولاریس ,عزیزترین کسش در ذهن او وجود واقعی پیدا میکند و در آن محدوده مغناطیسی همه ی اذهان را دچار اختلالات روانی میکند که آن موجودات خلق شده سوبجکتیو را باور میکنند. جالب اینکه هر چه این ساخته های ذهنی را ازبین ببریم بازهم وجود پیدا میکنند و فقط هنگام خروج از میدان مغناطیسی سیاره معلوم میشود که توهم بوده اند.
4- فلسفه دوران مدرن که با کشف سوژه توسط دکارت آغاز میشود در هگل به نهایت خود میرسد.یعنی بعد از هگل فیلسوفان مثل نیچه یا هایدگر یا آدورنو یا فوکو همه در نقد سوژه گام برمیدارند و آنرا نفی میکنند و اوج سوبکتیویته در هگل است که میخواهد تمام هستی و عالم را ازدل سوژه بیرون بکشد.ایده آلیسم مطلق بدین معناست که اساسا اینکه فکر میکنیم جهانی خارج از ما وجود دارد در نتیجه ازخود بیگانگی سوژه است و در هگل(دقیقا در ذهن این آدم) سوژه این موضوع را درمیابد و بتدریج میفهمد نه تنها ابژه و جهان خارج ازاو جدا نیست بلکه اصلا همه واقعیت برساخته خود اوست.البته بقول برایان مگی این ادعای هگل او را نقطه عطف تاریخ فلسفه و بشر قرار میدهد با اینکاری نداریم اما شاید سولاریس را نمودی از این ایده آلیسم مطلق خواند که سوژه خودش واقعیت را میسازد.(در آینده حتی اگربامدرک دکترای فلسفه بخاطر پرونده سیاه انظباطی نتوانستم جایی استخدام شوم اگر نویسنده نشریات سینمایی شدم این ارتباطات را بنفصیل بیان میکنم) از طرفی سوبجکتیویته در کیرکگارد صورتی افراطی تر مییابد البته کیرکگارد درحدی نیست که باهگل مقایسه اش کنم او هم مثل نیچه نه نظام فلسفی داشت و نه منطقی و ایندو در قرن19باهم نوعی از روش درفلسفه را بنا کردند که در قرن بیستم بنام اگزیستانسیالیسم مشهور گشت.تشابه سولاریس با کیرکگارد اینستکه هگل میخواهد با منطق عظیمش سوبجکتیویته مورد نظر را آفاقی کند و قابل قبول برای همه اما در کیرکگارد فقط نتایج و حقایق انفسی شخصی مهمند غافل از اینکه دیگران بپذیرند یا نه و از این نظر اینکه در فیلم هرکس یک نفر را تصور میکند (یکی برادرش را یکی فرزندش را...) و یک نفر را در واقع خلق میکند جالب است. از طرفی این تصور با نوعی جهش و خطر کردن رخ میدهد. این حرف را زدم چون از دیدکیرکگارد ایمان هم باخطر کردن و جهش بدست می آید.جهش مغزی.اما آن ایده اصلی فلسفه که مرا به حیرت انداخت تشابه فیلم با آن متافیزیکی است که کانت نقدش میکند.یعنی دقیقا ما در این فیلم همچون تاریخ فلسفه میبینیم که عقل محض به یکباره به یافته های خودش با اینکه دلیل تجربی ندارد صفت وجود را میبخشد و وجود را نه تحقق ماهیت شی بلکه یک صفت برای متعلق شناخت میداند و از این حیرت می کنیم.
5- اما موضوع محوری فیلم اینست که مرد ماجرا همسرش را که سال ها پیش از دست داده در ایستگاه سولاریس می یابد.اولین سکانس ملاقات ایندو(یا مرد و تصورش) استثنائی است.مرد بعد از باخبر شدن از اتفاقات عجیب در ایستگاه سولاریس(یکی از ساکنین پیامی گذاشته و بعد خودکشی کرده و دو تای دیگر چون میخواهند آن شخصی که در اثر واکنش ذهنشان بوجود آمده را مخفی کنند از ملاقات با او امتناع کرده اند) در اتاقش به خواب فرو میرود و در را قفل میکند.از خواب بیدار میشود و همسرش را که ده سال پیش از دست داده جلوی صورتش میبیند و برای دقایقی محو نگاه هم میشوند، حس عشق و یاداوری احساساتش در او آنقدر قوی میشود که او نه بدین فکر میکند که همسرش چطور زنده شده و به سیاره آمده و نه اینکه از درقفل رد شده وارد شده و بی اختیار همدیگر را در آغوش میگیرند و می بوسند.(این صحنه طولانی فوق العاده را با دیدار کوتاه مسخره جرج کلونی با شخصیت زن در بازسازی هالیوودیش مقایسه کنید)مرد بعد از فهمیدن ماجرا نمیداند چه کند؟ بعد از خیلی فکر کردن و فهم اینکه نباید عاشق عدم شود یکباره تصمیمی عاقلانه میگیردو زنش را داخل سفینه ای میگذارد و در هوا رهایش میکند تا از شرش خلاص شود اما بمحض خوابیدن میبیند او دوباره توسط ذهن خودش خلق شده است چون در خواب به او فکر میکرده، نکته جالب دیگر حرف هایی است که از زبان آن موجود مخلوق که واقعیت هم ندارد میشنویم.حرف های او باعث میشد من عمیقا به فکر فرو روم چون او دقیقا از وضع خودش و اینکه چطور درانجا بوجود آمده اطلاعی نداشت فقط میدانست عاشق مرد است و زمانی که عکس خودش را دروسایل مرد دید دچار پارادوکس شد.پارادوکس های وجودی این شخصیت موهوم خیلی بیشتر بود و حرف هایش برای کسانی که با فلسفه ذهن آشنایند خیلی جذاب است.مثل رباطی بود که ما اینقدر او را پیچیده ساخته ایم که توانایی فکر کردن درباره خودش را پیدا کرده بود اما دقیقا نمیدانست به چه فکر میکند و چه چیز را میفهمد. جایی زن خوابیده بود و مرد در را قفل کرده تا برود با دیگر ساکنین سفینه درباره اینکه چطورباید از شر این مخمصه خلاص شوند تصمیمی بگیرند یکباره زن متوجه غیبت او شده و از شدت علاقه اینقدرخودش را به در کوبید تا با قامتی خونین از شکستگی های بین در از اتاق خارج شود و بتواند به مرد برسد.میشود گفت زن دارای نوعی هوش مصنوعی بود و موضوع آگاهی را به بهترین نحو به چالش میکشید.
6- تارکوفسکی در این فیلم عمیقا ما را به فکر فرو میبرد. فکر میکنم مهمترین سوال بعد از دیدن فیلم اینستکه اگر چنین پایگاهی وجود داشته باشد و ما در آن باشیم چه میکنیم؟ یا اگر علم به جایی برسد که با اثر گذاری روی اختلالات مغزی بتوان چنین وضعی را ایجاد کرد (چنانکه الان در عصب شناسی به این رسیده اند که عصب های تحریک کننده درد را میتوان فعال نمود تابدون اینکه آسیبی به فرد برسد تنها با تحریک اعصاب او کاری کرد که به لذت یا دردشدید برسد. ) آیا واقعیت را دوست داریم یا زندگی با خیالی از محبوبترین فرد زندگیمان؟ خیلی از این سوالات بعد از دیدن فیلم به ذهنم آمد و اینکه اگر ما صرفا در محاصره مشتی واکنش عصب های مغزی هستیم چرا آنها را طوری دستکاری نکنیم که بهتر زندگی کنیم؟ بعلاوه فیلم اصلا این موضوع را به صورت ارادی طرح نمیکند و ما را متوجه پیامد های ناخواسته چنین اعمالی میکند که ممکن است کنترل کار را جایی از دست دهیم. جدا از جنبه علمی کار و توانمندی های مغز، جنبه خیالی هم با دیدن فیلم در ما زنده میشود که با مصرف قرص های توهم آور(که دقیقا نمیدانم چگونه اند) با خیالات خود باشیم و در کل اینکه وقتی زندگی محدود است واقعیت چه ارزشی دارد و خود را سپردن به آن چه دلیلی؟ نوشته را با ذکر صحنه ای فوق العاده پایان میبرم. جایی زن افسرده است و بتدریج ظاهرا دریافته که واقعیت ندارد و وجودش موقتی است مرد میخواهد او را دلداری دهد و نزدیکش میشود اما همان لحظه سفینه دچار وضعیت تغییر میزان جاذبه میشود و جاذبه از بین رفته و لحظه ای که مرد میخواد او را بغل کند فضای خلا و بی وزنی پیش می آید و در همین حالت هم آغوشی آنها به نوعی رقص در فضای معلق تبدیل میشود و تارکوفسکی با نحوه خاص کاربرد دوربین دراین نما صحنه ای استثنائی خلق میکند.
مدت فیلم: 115 دقیقه
رها ماهرو : خوانندگان عزیز و سینمادوست ، لطفا نظر و نقدتان را درباره فیلم جذاب سولاریس به کارگردانی آندری تاکوفسکی که از شبکه نمایش تلویزیون پخش شد برای ما بنویسید و بفرستید .
سناریو:
بازیگران:
Natalya Bondarchuk, Donatas Banionis, Jüri Jنrvet, Vladislav Dvorzhetsky, Nikolai Grinko, Anatoli Solonitsyn, Sos Sargsyan, Olga Barnet, Tamara Ogorodnikova, Georgi Tejkh, Yulian Semyonov, Olga Kizilova, Vitalik Kerdimun, Tatyana Malykh, Aleksandr Misharin, Bagrat Oganesyan, V. Statsinsky, Valentina Sumenova
تارکوفسکی به ناحق متهم به فلسفه گری بی ثمر و غیر سینمائی است، نمی دانم این زیر سر کیست ولی ادعایی پوچ و نا آگاهانه است، اگر یکی از بهترین تعاریف تاریخ را برگمان درباره ی سینما ابراز کرده باشد : «« هیچ هنری به اندازه ی سینما از آگاهی ما درنمی گذرد و به سراغ احساسات ما در ژرفای تاریک روحمان نفوذ نمی کند »» آنگاه به جرئت می گویم که تارکوفسکی جایگاهی اساطیری در تاریخ سینما دارد، "ژرفای تاریک روح" چه عبارتی ! تارکوفسکی این توان را داشت که در روح ما رسوخ کند با جادوی تصاویرش، معدود کارگردانانی برای من اینگونه اند : فللینی، آنجلوپولوس، کروساوا، رنوآر، میزوگوشی و ولز ...
زیباترین و غنی ترین خلوت های شبانه ام را با آثار تارکوفسکی داشته ام، همین سولاریس یا استاکر و یا آندره روبلوف ... ، آثار تارکوفسکی متعلق به نسل آینده است، چون سخن از درد مشترک و دغدغه ای ازلی و ابدی می گویند، دغدغه ای که کم رنگ شده و این روند ادامه دارد، بی جهت نیست که در لیستی که سایت اند سوند با موضوع فیلم هایی که نسل آینده آن را ارج می نهند، استاکر رتبه ی نخست را احراز کرده...
سولاریس صریح و بی پرده فریاد می زند که چطور وقتی انسان خودش را به درستی نشناخته به دنبال دوردست هاست، وقتی هنوز در برابر نیرو های معنوی مثل : عذاب وجدان و ... عاجز است. وظیفه و رسالت غایی علم بشری چیست ؟ کدام مقدم تر است، خدمت با اصلاح ؟ خدمت به انسان یک چیز است و اصلاح انسان چیز دیگریست، وقتی انسان اصلاح نشده گوهر وجودیش را درنیافته سلطه بر افلاک چه سود ؟ بعد از هزاره ها تمدن هنوز با هستی خود درگیر بودن و مرگی غریبانه در سیاره ای دور ...
سایت نقد فارسی
حسین آریانی
در جستجوی زمان از دست رفته
نقد یک فیلم مشهور و معناگرای سینمای روسیه: «سولاریس»(آندری تارکوفسکی، 1972)
در آغاز فیلم سولاریس از طرف ایستگاه فضایی اعلام خطر می شود و کریس کلوین را برای حل مشکل به ایستگاه فضایی اعزام می کنند. به تدریج در طول فیلم اقیانوس اندیشمند سولاریس با توانایی متافیزیکی ویژه اش، عذاب وجدان را در کریس بیدار میکند و ...
استانیسلاو لم، نویسنده لهستانی رمان سولاریس، از نویسندگان مشهور ادبیات افسانه-علمی در اروپای شرقی است. او کتاب سولاریس را در سال 1961 نوشت، که معروفترین و پرفروشترین کتابش به شمار میآید.
تارکوفسکی در سال 1972 رمان لم را به فیلم برگرداند. البته تغییراتی هم در رمان داد به گونهای که میتوان گفت فیلم اقتباس وفادارانهای از رمان لم نیست ولی از سویی دیگر نمیتوان فیلم را کاملاً جدا و منفک از رمان دانست.
لم در کتابش بعد علمی داستان را در مقابل بعد انسانی آن پررنگ میکند؛ ولی تارکوفسکی عشق و عواطف انسانی و معنویت را در مقابل سویه علمی- تخیلی داستان قوت میبخشد.
در ابتدای فیلم تارکوفسکی تأکیدی زیاد و در زمانی نسبتاً طولانی به زندگی کریس در زمین و به خصوص گذر او در دل طبیعت (به عنوان نشانهای معنوی از حضور خداوند) میشود.
به یاد بیاوریم که در آغاز فیلم کریس به درون نهر و خزههایش و سپس به درختان در مسیر حرکتش خیره میشود و در صحنهای دستش را با آب میشوید.
تارکوفسکی درباره طبیعت در کتاب پیکر سازی می نویسد: «باران همواره در میهن من می بارد. در روسیه روزهای طولانی، بارانی بی امان می گذرد. من طبیعت را دوست دارم و به شهرهای بزرگ بی علاقه ام. باران، آتش، آب، برف، شبنم، تندباد، همه بخشی از آن زمینه مادی هستند که در آن خانه داریم، حتی باید بگویم که حقیقت زندگی ما هستند.
جوانه ها، درخت ها و علف ها همه به سوی آسمان می روند. آسمان هیچ نیست جز فضایی که همه آن زاده های دل خاک به سوی آن می روند.
... طبیعت باید با وفاداری کامل در سینما نمایش داده شود. هر چه این وفاداری بیشتر باشد اعتماد به آن نیز بیشتر خواهد شد و در همین حال تصویر آفریده در هر واحد، زیباتر به نظر خواهد آمد.»
تارکوفسکی همچنین در مورد تغییراتی که در رمان لم انجام داده، میگوید: «داستان لم در فضا و آسمان سولاریس میگذشت، اما من به آن دو فصل زمینی افزودم. من به زمین نیاز داشتم تا تضاد را برجسته کنم. میخواستم تماشاگر زیبایی زمین را ستایش کند و آن را در برابر سولاریس به یاد آورد تا آن درد آشنای غم غربت را بیشتر احساس کند.»
دو فصل زمینی که تارکوفسکی به رمان لم افزوده و همچنین فضا سازی خاص ایستگاه فضایی، به گونه ای عمل می کنند که فضای فیلم مانند بسیاری از آثار افسانه-علمی؛ انتزاعی، غریب و پر از اغراق به نظر نمی رسد و رنگ و بویی از زندگی معاصر را دارد .
تارکوفسکی درباره ساخت سولاریس در ژانر افسانه-علمی می گوید: «برخلاف بسیاری از فیلم های این نوع که می کوشند تا از راه اختراع جزییات نامتعارف بر ذهنیت تماشاگر تاثیر بگذارند، در سولاریس تلاش کردم تا فضایی مشابه فضای زندگی روزمره بیآفرینم.»
تارکوفسکی در فصول مذکور(فصل های زمینی) در فیلم، همچنین بر تضاد نشانههای مادی و معنوی تاکید می کند. نمونه شاخص این تاکید، قطع ناگهانی نمایی از حرکت پرشتاب ماشینهاست به نمایی از آرامش طبیعت.
تارکوفسکی در سولاریس در مقابل پیشرفت علمی و تکنولوژیک بشر؛ او را در گمگشتگی معنوی نشان می دهد. تارکوفسکی در این باره می گوید: «سولاریس حکایت مردمانی است که در فضا رها شده اند و ناگزیر شده اند (چه بسا بیرون از خواست خود) دانش بیشتری به چنگ آورند. جستجوی بی پایان آدمی در پی دانش، سرچشمه تنش های بسیار نیز هست. چرا که همراه خود دلهره ای دائمی، اندوه و نا امیدی می آورد. چرا که حقیقت نهایی هرگز شناخته شدنی نیست.»
سولاریس هم مانند سایر آثار تارکوفسکی، بیشتر متکی بر نماهای طولانی و پلان- سکانسهاست. مثلاً در فیلم او صحنهای داریم که در کتابخانه سفینه فضایی، حالت بیوزنی حکمفرما میشود و ما نمایی اسلوموشن و طولانی داریم که کریس داخل کتابخانه معلق است و از کنارش کتابی شناور در فضا میگذرد و این تصاویر همراه می شود با موسیقی پرلود در فامینور برای ارگ اثر باخ. تارکوفسکی در این نما، تعالی انسان را در تلفیق عشق و معنویت و دانایی معنا می کند. یا مثلا به یاد بیاوریم پلان- سکانس پایانی فیلم و استفاده از نمایی هوایی را.
یکی از موارد استفاده از نمای هوایی که بسیار متداول است در پایان فیلم هاست که ما را از فضا و مکانی که فیلم در آن به سرانجام رسیده دور می کند. گاه این عمل همراه با ارائه نکته پایانی فیلم است که تنها در نمای هوایی قابل مشاهده است و در نماهای نزدیک تر دیده نمی شود.
در پایان سولاریس هم چنین تمهیدی را شاهدیم. کریس به ایستگاه فضایی در دل اقیانوس اندیشمند سولاریس می رود. سولاریس به فرصت های از کف رفته گذشته که امروز چون خاطره ای تلخ به یاد می آیند تجسم مادی می بخشد. کریس هم همسرش را که چند سال قبل در پی اختلافی با او خودکشی کرده است در آن جا زنده می یابد.
ابتدا به سبب احساس گناه می خواهد او را از خود دور کند ولی بعد خود را عاشقانه وقف محبت به همسرش می کند. پس از چندی به سبب تغییراتی در سولاریس، زن ناپدید می شود.
کریس به زمین باز می گردد در حالی که نیروی بخشایشگر عشق عذاب وجدان او را از بین برده است. در نمای عمومی پایان فیلم می بینیم که کریس زانو می زند و پاهای پدرش را در آغوش می گیرد.
دوربین به تدریج از آنها دور می شود و تبدیل می شود به یک نمای هوایی که در آن، کریس و پدر را بسیار کوچک و در دل اقیانوس سولاریس می بینیم. با این نما تارکوفسکی می گوید که مرز میان خاطره و واقعیت جاری زندگی قابل تفکیک نیست.
زیرا خاطره گناه(برآمده از سولاریس) برای زندگی کریس راهی روشن و مثبت گشوده و این نکته بدیهی را برای اولین بار به صورتی شگفت آور با تمام وجود لمس می کند که واقعیت جاری امروز فردا چونان یک خاطره رخ می نمایاند و آن خاطره تا انتهای زندگی اش با او همراه است چونان خود زندگی.
تارکوفسکی با پلان- سکانس پایانی فیلم، این برداشت نهایی را در ذهن تماشاگر ایجاد می کند که کریس در آینده به سوی یک زندگی کاملتر همراه با عشق و معنویت حرکت خواهد کرد.
'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
سولاریس (فیلم ۱۹۷۲)
کارگردان آندری تارکوفسکی
تهیهکننده ویاچسلاو تاراسوف
نویسنده استانیسلاو لم
بازیگران ناتالیا بوندارچوک
دوناتاس بانیونیس
یوری یاروت
ولادیسلاو دورژوسکی
نیکولای گرینکو
آناتولی سولونیشین
سوس سارگسیان
موسیقی ادوارد آرتمیف
فیلمبرداری وادیم یوسف
تدوین لیودمیلا فیدونوا
تاریخهای انتشار
فرانسه:
۱۳ مه ۱۹۷۲ (جشنواره فیلم کن)
شوروی:
۲۰ مارس ۱۹۷۲
مدت زمان
۱۶۵ دقیقه
کشور اتحاد جماهیر شوروی
زبان روسی
هزینهٔ فیلم یک میلیون دلار (تخمینی) ۴ میلیون روبل
سولاریس (به روسی: Солярис) فیلمی علمی–تخیلی به کارگردانی آندری تارکوفسکی محصول سال ۱۹۷۲ است. تارکوفسکی این فیلم را بر اساس رمان سولاریس (۱۹۶۲)، اثری نئوکلاسیک در ادبیات علمی-تخیلی از استانیسلاو لم نویسنده لهستانی ساخت.
«سولاریس» در سال ۱۹۷۲ نامزد نخل طلای کن شد و در نهایت توانست جایزه فیبرشی و جایزه ویژه هیات داوران کن را برای آندری تارکوفسکی به ارمغان آورد. این فیلم همچنین در جشنواره فیلم های علمی–تخیلی، ترسناک و فانتزی آمریکا شرکت کرد و نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم علمی–تخیلی شد.
داستان
در این فیلم دانشمندان یک ایستگاه فضایی در مدار یک سیاره دور دست و ناشناخته قرار میگیرند که دارای خاصیت عجیبی است و با جسمیت بخشیدن به بدترین خاطرات زندگی فضانوردان باعث میشود آنان دوباره با عبور از آن تجارب دردناک مجازات شوند.
کریس کلوین یک روانشناس است که هنوز در سوگ همسر از دست رفتهٔ خود است. کریس از دوستی بنام جباریان (که دانشمندی در ایستگاه مداری سیارهای بنام سولاریس است) پیغامی برای درخواست کمک دریافت میکند. بهنظر میرسد حادثهای برای تمام ساکنین ایستگاه فضایی رخ دادهاست، و همگی از حل آن عاجز و دچار اختلالات روانی شدهاند.
کلوین راهی سولاریس (که یک سیاره عجیب آبی و تحت پژوهش دانشمندان ایستگاه فضایی است) میشود. چند روزی در ایستگاه فضایی میگذرد، و ناگهان کلوین که مشغول مطالعه سیاره است همسر خود را زنده در نزد خود مییابد.
کلوین نهایتاً متوجه میشود که سولاریس یک سیاره معمولی نیست، بلکه زنده است، خودآگاهی دارد، و قادر است فکر و احساسات درون آدمیان داخل ایستگاه را حس کند. سولاریس رفتگان این دنیا را از حافظه انسانها درآورده و به آنها جان میبخشد...
'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
جستجو در محتوای سایت رها ماهرو : "سریال شمال و جنوب"دانلود مجموعه فیلم های باسیل راتبون در نقش شرلوک هلمز"فیلم شمال و جنوب"اپارات قصه های جورواجور"صحنه فیلم مترو ساخت فرانسه"کارتون پاندای کنگ فو کاری کل برنامه ی ان صدای فارسی داشت باشد"سریال عطسه"آموزش اقتصاد را از کجا شروع کنیم؟"تحلیل محتوای پیام های ارتباطی سریال قهوه تلخ"سریال شمال وجنوب از شبکه نمایش"فیلم رضا هفت خط"اسم واقعی خانم رشیدی در فیلم حالت خاص شبکه وسیم"دانلود فیلم پرواز از دروازه ی اژدها ۲"درباره فیلم برف پیما"بازیگر چچینی ژوزون"زمان بازپخش فیلم پرواز از دروازه اژدها از شبکه نمایش؟"داستان پذیرایی ساده"تحلیل بازی نیکلاس کیج در فیلم مرد خانواده family"درحاشیه ۲ نقد"آپارات سریال شمال و جنوب"دیدن رایگان فیلم شیطان صفتان 1955"نقد بر درحاشیه 2"برنامه مردم چه میگن برنامه صفرتاصد"نقد در حاشیه 2"سریال عشق پدرانه"پخش سریال شمال و جنوب از تلویزیون"نقد در حاشیه 2"نقد سریال در حاشیه"عکس بازیگران سریال خارجی شمال وجنوب"ﻧﯿﮑﻼﺱ ﮐﯿﺞ ﺩﺭ ﻧﻘﺶ ﺟﮏ ﮐﻤﭙﻞ"سریال خارجی شمال و جنوب"دانلود کارتون افسانه سرزمین گوهران"جایزه بزرگ مسابقه پله هشتم"نام بازیگر نقش پدرفرهاد در شهرزاد"در حاشیه 2 سیروس تکراری"زیباترین صحنه از پانداها"سریال رویای گنجشک ها"سریال کار وافتخار"فیلم مستند الفبا"دانلود فیلم مرد خانواده"دنیل دنبی اش"اپارات فیلم اژانس دوچرخه"سریال میخک"نقد سریال کیمیا"این گروه خشن سام پکین پا"دانلود فیلم های باسیل شرلوک هلمز"بیوگرافی دنیل دنبی اش"نقد سریال کیمیا مهدی قنبر"فیلم پذیرایی ساده"عکس های مارگارت هیل"فیلم سینمایی آژانس دوچرخه بازیگران"نقد درحاشیه"عکسهای دنیل دنبی اش"دانلود فیلم شمال و جنوب 2004"سریال کار و افتخار"فیلم آژانس دوچرخه"فیلم اژانس دوچرخه سال تولید ان سال چند است"کانال سخنان بزرگان در تلگرام"فیلم لوسی که یک کیسه ی را در شکمش جا سازی می کنند"