رها ماهرو

رها ماهرو

منتقد سینما و تلویزیون
رها ماهرو

رها ماهرو

منتقد سینما و تلویزیون

داستان : سیندرلا به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید


سیندرلا به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید

((سیندرلا به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید))


نویسنده : عاطفه معصومی

اسفندماه 1391

سیندرلا از خواب بیدار شد . اوایل صبح بود و نور صبحگاحی پرده را روشن کرده بود و باریکه نور از لای آن اتاق های قصر را روشن می کرد . سیندرلا با عجله خودش را به پنجره ها رساند و با دستان ظریفش پرده ها را کنار زد . نور مستقیما به چشمان شاهزاده خورد و موجب شد او کم کم چشمان خودش را باز کند .

شاهزاده گفت : آه سیندرلای عزیزم...

سیندرلای زیبا با لبخند رو به شوهرش کرد و گفت : صبح بخیر عزیزم وقت صبحانست!

سپس با عجله به اتاق پسرش رفت . او هنوز طفل خردسال بود و در گهواره اش خفته بود . او زیر گهواره زانو زد و به آرامی بر پیشانی ژان پسر یک ساله اش بوسه ای زد . طوری که اصلا صدایی از آن شنیده نشد . سیندرلا به پرستار سپرد که به محض اینکه کودکش بیدار شد او را صدا کند . پرستار هم فروتنانه گفت : چشم خانم و با مهربانی به ژان کوچولو خیره شد . او هیچ گاه بچه ای نداشت و ازدواج نکرده بود بنابراین تمام مهر مادری اش را نثار پسر ملکه و شاهزاده می کرد . او زنی جوان بنام الیزابت بود که تمام اجدادش خدمتگزار خاندان پادشاه بوده اند . بنابراین سیندرلا به این دختر اعتمادی خاص داشت . به همین خاطر او را پرستار کودکش کرده بود. الیزابت کنار گهواره زانو زد و دوباره به نوازش کردن بچه مشغول شد . سیندرلا نیز به سرعت خودش را به اتاقش رساند و لباس خوابش را با لباس رسمی عوض کرد . رعایت قوانین قصر برای همه اجباری بود حتی ملکه . پس از عوض کردن لباس سیندرلا دوباره همان خانم متشخص سابق شد و با گام هایی نرم به طرف تالار غذاخوری به راه افتاد . تالار غذاخوری مانند تمام تالار های کاخ بزرگ و قدیمی بود و میزی بزرگ به طول پنج متر در وسط اتاق و رفت و آمد خدمتکاران گذاشته شده بود و 10 صندلی با روکش طلایی ، دور آن قرار داشت ، گرچه سه نفر بیشتر روی آن ها نمی نشستند .

در صدر میز پادشاه با لباس فاخر و مدال های سنگین و آهنینش که نشان از افتخارات گذشته او در جنگ ها و کشورداری بود با ابهت منتظر نشسته بود تا همه سر میز حاضر شوند . با اینکه چهره چروکیده اش نشان از خستگی دوران پیری،  موهای سفیدش نشان سرد و گرم چشیدن روزگار داشت و پشتش خمیده شده بود ، اما حاضر نمی شد عصا بدست بگیرد . چون معتقد بود باعث تضعیف روحیه سربازان و سران کشور می شود . یک پادشاه باید بتواند استوار و قوی بایستد تا تن دشمنان به لرزه بیفتد . این ها اصول پادشاه بودند . با این حال خدمتگزارانش همواره دور و برش بودند تا حتی اگر لغزید زیر بازویش را بگیرند . پس از اخراج وزیرش بدلیل نافرمانی تمام حکم ها را خودش به سربازان می داد . دیگر وقتش بود که بازنشسته شود و امور را به پسرش بسپارد . دیگر خیالش از بابت جانشینی نیز راحت بود زیرا تا دو نسل بعدش پسران خودش بر تخت می نشستند و حکومت بدست اغیار نمی افتاد.

شاهزاده نیز در سمت راستش نشسته بود و با لبخند به سیندرلا نگاه می کرد . بعد از ده سال هنوز ذره ای از عشق میان آن دو کم نشده بود . سیندرلا نیز لبخند مهربانی تحویل شاهزاده داد و روبروی او در آنطرف میز نشست . سیندرلا رو به پادشاه کرد و گفت : صبح بخیر پدر. پادشاه نیز در جواب به او گفت : صبح شما هم بخیر دخترم

بعد از لحظاتی همزمان با یکدیگر شروع به خوردن صبحانه کردند . خوراک هنوز تمام نشده بود که یکی از خدمتکاران پادشاه به پیش او آمد و گفت : اعلی حضرت وزیر جنگ اجازه صحبت می خواهند . می گویند کار مهمی پیش آمده که باید حتما شما را ببینند .

پادشاه از سر میز بلند شد . سیندرلا و شاهزاده نیز به دنبال پادشاه به تالار اصلی کاخ رفتند . خدمتکاران نیز پچ پچ کنان پشت سر آن ها مشغول جمع کردن ظروف شدند .

در تالار اصلی وزیر جنگ روی مبل نشسته بود و از شدت نگرانی و تمرکز سبیل هایش را می جوید و مشت هایش را بهم میکوفت . به محض وارد شدن پادشاه افکارش بهم ریخت و شق و رق ایستاد و به خانواده پادشاه درود فرستاد .

پادشاه از او پرسید : چه اتفاقی افتاده است ؟

وزیر جنگ گفت : قربان عده ای شورشی به فرماندهی وزیر پیشینتان مشغول جمع آوری هوادار و پیشروی به سمت پایتخت هستند . قربان تعداد آن ها بسیار زیاد است و ما نتوانستیم با فرستادن چندین گروه از سربازان ورزیده شکستشان دهیم . آن ها به طمع بدست آوردن مملکت و تاج و تخت هر کاری می کنند بهانه شان هم این است که شما دیگر پیر شده اید و مانند سابق قابلیت اداره ی مملکت را ندارید ...

در این میان پرستاری وارد اتاق شد و به ملکه سیندرلا گفت که سرورم عالی جناب ژان ، از خواب بیدار شده اند . سیندرلا با عجله از تالار اصلی بیرون رفت . در این لحظه از پوسته ملکه خارج شده و دوباره تبدیل به مادر مهربان شده بود . الیزابت در اتاق بچه مشغول نوازش کردن ژان بود و با ورود ملکه به کناری رفت . سیندرلا هم برای اینکه بچه اش را آرام کند به او شیر داد . ژان با چشمان آبی مشتاقش به مادر زل زد و او را نگاه می کرد. سیندرلا هم او را محکم تر به خود فشرد . الیزابت هم نشست و گهواره بچه را مرتب کرد .

بعد از ساعتی صدای تق تق در آمد . شاهزاده وارد شد و الیزابت بیرون رفت . چهره شاهزاده گرفته و درهم بود. رو به سیندرلا کرد دست هایش را گرفت و به چشم هایش نگاه کرد . شاهزاده با لحن خاص گفت که سیندرلای من . باید به جنگ بروم و تو و ژان را تنها بگذارم . معلوم نیست که چقدر طول خواهد کشید ولی این را بدان که من همواره به یاد تو خواهم بود .

نگرانی و دل تنگی از همین حالا در چشمان سیندرلا هویدا بود . تاکنون زندگی آن ها در آرامش و شادی گذشته بود و اگر نبردی هم وجود داشت سربازان ورزیده گارد آن را خیلی زود تمام می کردند اما اکنون شاهزاده خود می خواست فرماندهی سربازان را بر عهده بگیرد  و به جنگ برود .

سیندرلا دستان شاهزاده را فشرد و نگرانی خود را نشان داد . شاهزاده متوجه شد و آهسته گفت : نگران نباش برای من اتفاقی نمی افتد . همسر تو قوی تر از این حرف هاست .

شاهزاده دستی به سر پسرش کشید و او را بوسید و بعد از لحظاتی گفتگو با سیندرلا از اتاق بیرون رفت .

وقتی الیزابت وارد اتاق شد دید ملکه رنگ به رخسارش نیست . برای او لیوانی شربت آورد و ژان را در آغوش گرفت .

فردای آن روز که خورشید از پشت خرمن ها ابر تیره به آرامی بر روی کاخ پادشاهی انوار نورانیش را می پراکند ، شاهزاده لباس جنگش را پوشید از خانواده خداحافظی کرد و سوار بر اسب سفیدش شد . پادشاه به او گفت : پیروز و تندرست برگردی پسرم .

شاهزاده سری تکان داد و گفت : حتما پدر ، و برای ملکه سیندرلا و ژان کوچولو که از پشت پنجره او را تماشا می کردند دست تکان داد و با سربازانش از کاخ خارج شد .



روزها و شبهای بسیاری گذشتند ملکه برای این که غم دوری شوهرش را حس نکند . سرش را با پسرش گرم می کرد ، پادشاه هم مدام در حال سرو سامان دادن به اوضاع حکومتی و کشور بود و فرصت نمی کرد درباره پسرش بیندیشد . شاید هم این تنها ظاهر ماجرا بود و در دل از دوری پسرش غم داشت ولی به زبان نمیاورد.

البته این وضعیت در کل کاخ حاکم بود و روی کارکنان نیز اثر گذاشته بود . بیشتر خدمتکاران فکر می کردند این جنگ نیز مانند هر نبرد دیگری با پیروزی پایان می یابد و آن ها هم همانند همیشه به کارشان ادامه می دهند . الیزابت بیشتر سعی می کرد به سیندرلا امیدواری بدهد و مانند یک همدم و همدل کنار او باشد تا احساس تنهایی نکند . سیندرلا هم از او سپاس گزار بود و هوایش را داشت .

حدود یک ماه گذشته بود ولی هنوز شاهزاده بازنگشته بود و ترس بر دل سیندرلا سایه افکنده بود . شب و روز ارتش کشور آن ها در حال جنگ با شورشیان بود و اخبار نشان می داد که هیچ طرف بر دیگری غالب نشده و کماکان نیروهای دشمن در حال پیشروی اند. با این حال شاهزاده و سپاهش با تمام قوا مشغول دفاع بودند .

هرچه بیش تر می گذشت اضطراب و نگرانی بیشتر در چهره ی پادشاه هویدا می شد . او مرتب در حال رفت و آمد و دستور دادن به وزیر جنگ بود و هر روز جلسه ای با تمام وزرایش می گذاشت و اوضاع را بررسی می کرد. کاخ به جنب و جوش افتاده بود و کارکنان قصر کم و بیش از جریانات حاکم بر کشور اطلاع داشتند . الیزابت سعی می کرد سیندرلا را بیش از این با اخبار منفی نگران نکند . اما بالاخره ملکه هر از گاهی متوجه اخبار جدید می شد و هر چه اخبار بیشتر می شد قلب او فشرده تر می شد بطوری که بعضی شب ها بدلیل فکر و خیال خوابش نمی برد .

سر انجام پس از چند ماه خبر مهمی رسید ... آن روز سیندرلا در اتاقش نشسته بود و کتاب می خواند تا سرش را گرم کند . صدای سر و صدا و همهمه ای که تاکنون سابقه نداشت در کاخ پیچیده بود . سیندرلا کنجکاو شد و در اتاقش را باز کرد و از بالای راه پله به تالار خیره شد . خدمتکاران همه جا پراکنده بودند و با یکدیگر پچ پچ می کردند ، طوری که اصلا متوجه سیندرلا نشدند . او چند خدمتکار را دید که نوشیدنی بدست به اتاق پادشاه رفتند . سیندرلا از پله ها پایین رفت و خدمتکاران با دست پاچگی به او تعظیم کردند و دوباره با نگرانی بیشتری مشغول صحبت با یکدیگر شدند . سیندرلا کنجکاو شد بداند چه چیزی موجب برهم خوردن نظم همیشگی قصر شده است .

صدای آن ها را می شنید که می گفتند : زن بیچاره !...وقتی این خبر رو بشنوه چه حالی پیدا می کنه؟...حالا چطور باید بهش بگیم؟...معلوم نیست پادشاه در مقابل این خبر وحشتناک زنده می مونه یا نه...دلم براشون می سوزه...حالا سرنوشت این بچه چه می شه...آیا شورشیا قصر ما رو تسخیر می کنن؟...یعنی ما باید از اینجا بریم؟...

سیندرلا فریاد زد : خیلی زود زود یکیتون بیاد به من بگه چه خبره تو این کاخ ؟

کارکنان ساکت شدند ولی هیچ کدام حاضر نشدند جلو بیایند و به او بگویند . سیندرلا دست الیزابت را کشید و گفت : تو باید به من بگی چه اتفاقی افتاده خواهش می کنم .

الیزابت گفت : خانم شما باید خودتونو کنترل کنین

سیندرلا گفت : من به خودم مسلط هستم جوابمو بده .

الیزابت سرش را پائین انداخت و گفت : خانم لطفا اینو از من نخواین

سیندرلا تا توانست اصرار کرد تا اینکه الیزابت با اکراه حاضر شد خبر را به او بدهد

خانم من شنیدم که ( خیلی متاسفم ) همسر شما یعنی شاهزاده... توسط شورشیان کشته شده... اون ها همین الان در راه اومدن به شهر ما هستن...اونا درصدد گرفتن پادشاهی ...

سیندرلا چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی نشنید...

نیمه های شب بود که سیندرلا در تخت خودش به هوش آمد سپس زانوهایش را به بغل گرفت و بشدت شروع به گریه کرد . آنقدر حواسش پرت بود که متوجه الیزابت که او را صدا می زد نشد . قدری که آرام گرفت . صدای فریاد ها و چکاکاک شمشیر ها او را متوجه خود کرد او با وحشت به اطراف خود نگاه کرد ، هیچ شمعی روشن نبود و جایی را نمی دید . دست دراز کرد تا شمعی روشن کند که دستی زنانه دست سیندرلا را گرفت و او را ازین کار بر حذر داشت .: خانم شما نباید دشمنو متوجه این اتاق کنین!

سیندرلا متوجه الیزابت که ژان را در بغل داشت شد : آه الیزابت تو هستی؟ مرا ترساندی!

الیزابت گفت : معذرت می خواهم خانم مدتی هست که کنار شما هستم . شورشیان قصد وارد شدن به کاخ را دارند و اگر شما روشنایی ایجاد کنید ممکن است دشمنان بفهمند ما اینجا هستیم و قصد جانمان را بکنند

سیندرلا شتاب زده پرسید : پادشاه کجاست؟

الیزابت جواب داد : ایشان در اتاقشان هستند و پرستاران در کنارشان مشغول پرستاری هستند. هنوز در شوک بسر می برند و قدرت تصمیم گیری شان را از دست داده اند همین که در غم پسرشان دق نکرده اند ، جای شکرش باقی ست . با این حال عده ای از سربازان همچنان از قصر محافظت می کنند . شما نگران نباشید.

سیندرلا گفت : پسرم را به من بده .

الیزابت با احتیاط بچه را در بغل سیندرلا نهاد . گویا ژان به خواب عمیقی فرو رفته بود و این به مادر آرامش می بخشید . گویی او تنها چیزی بود که سیندرلا را زنده نگه می داشت . در همین احوال بودند که صدای شکسته شدن چوب و شیشه ، داد و فریاد و خنده های وحشت آور و دویدن یکی پس از دیگری به گوش سیندرلا و الیزابت رسید .

الیزابت قدری پرده را کنار زد و دزدکی از پنجره به بیرون نگاه کرد . بعد سرش را برگرداند و به سیندرلا گفت : خانم شما باید هر چه زودتر از اینجا بروید .

سیندرلا با دلشوره پرسید : مگر چه شده ؟

الیزابت با اصرار گفت : خانم شما نباید اینجا بمانید شورشیان سربازان را شکست داده اند . همین حالاهاست که برسند .


سیندرلا کودکش را در آغوش فشرد و گفت : اما پادشاه چه می شوند ؟

الیزابت گفت : بانوی من یا خدمتکاران او را فراری خواهند داد یا زندانیش می کنند . شما باید بیشتر نگران خودتان و پسرتان باشید که تنها وارث تاج و تخت است . مطمئنا آن ها ابتدا به سراغ شما میایند تا شما را زبانم لال از بین ببرند . آن ها خیلی بی رحمند .

بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت . سیندرلا صدای شورشیان را از درون کاخ می شنید : «آن پیرمرد دیوانه را پیدا کنید...کسی کار احمقانه ای نکند همه به دستور من عمل کنید...»

سیندرلا به سرعت ژان را در پارچه تیره ای پوشاند و در بغل گرفت . در اتاق باز شد ، الیزابت بود . با عجله گفت : ملکه همه لباس های شما پر زرق و برق و بلند هستند و بدرد فرار از کاخ نمی خورند این لباس های کهنه و بی رنگ و روی خدمتکاران را بپوشید ، خواهش می کنم زودتر خانم لباس هایتان را عوض کنید هر چه زودتر ...

سیندرلا پسرش را در دست های الیزابت گذاشت و مشغول تعویض لباس هایش شد . هر دو چشمانشان پر از اشک بود و بیاد سال های گذشته اشک می ریختند . خصوصا الیزابت که باید با کودک ناتنی اش خداحافظی می کرد .

سیندرلا پس از پوشیدن لباس خدمتکاران با دستپاچگی به الیزابت گفت : چه کنم؟

الیزابت پرده را به سرعت کنار زد و پنجره بزرگ را باز کرد و به سیندرلا گفت : شما باید از پنجره بیرون بروید.

صدای شورشیان آمد که می گفتند : آن ملکه و پسرش را پیدا کنید باید زودتر بکشیمشان ...

سیندرلا با وحشت پرسید: چی ؟ چگونه ؟

الیزابت دست سیندرلا را گرفت و او را کشید : من کمکتان می کنم . ژان را با پارچه ای پشت سیندرلا بست . پرده را کند و گره زد سیندرلا بر سر در پنجره ایستاد . و به الیزابت نگاه کرد .

الیزابت : خانم زود باشید.

سیندرلا با زحمت طناب پرده های پنجره را گرفت و پایین رفت تا اینکه پاهایش را روی سنگ فرش کاخ گذاشت . و به بالا نگاه کرد . الیزابت نیز پایین آمد و هر دو به طرف دروازه فرودی دویدند . چند نفر آن ها را در حال دویدن دیدند و فریاد زدند : دارند فرار می کنند دروازه ها را ببندید .

الیزابت دست سیندرلا را گرفت و هر دو با سرعت بیشتری دویدند . دروازه ورودی در حال پایین آمدن بود . سیندرلا و الیزابت سرشان را خم کردند و از زیر دروازه گذشتند . شورشیان پشت در ماندند. سیندرلا تا جان در بدن داشت دوید. پسرش را از پشتش برداشت و در دست گرفت ولی الیزابت را ندید . هرچه او را صدا زد کسی را ندید . مطمئن بود که شورشی ها اکنون دنبال اویند. نمی توانست بایستد و استراحت کند . بنابراین باز هم به راهش در سیاهی شب ادامه داد . هیچ کس نبود و مردم در خانه هایشان پنهان شده بودند. سیندرلا مستاصل و درمانده به هر طرف می رفت تا اینکه ناگهان خودش را در جنگلی تاریک دید. درخت ها و بوته های انبوه او را در بر می گرفتند و سیندرلا را در خود گم می کردند  . ژان کوچولو که ترس مادرش را دیده بود پیوسته گریه می کرد . سیندرلا هم برای اینکه او را آرام کند گاهی می ایستاد پسرش را بوسه باران می کرد می گفت چیزی نیست پسرم آرام باش . مغزش پر شده از همه آنچه در دور و برش دیده بود . ناگهان صدای سربازان را شنید که همچنان دنبال او می گشتند. اگر بچه سر و صدایی می کرد ، آن ها حتما متوجه او می شدند. سیندرلا به عمق جنگل تاریک دوید . چند بار پایش لغزید ولی توانست خود را کنترل کند و با سرعت بیشتری می دوید . صورت و دستانش از تیزی خارها و شاخه های بوته ها و درختان کوتاه قد درون جنگل زخمی شده بود ...

آیا ملکه خواهد توانست از دست شورشیان بگریزد . آیا آن زن بی پناه جان فرزندش را می تواند نجات دهد ؟ آیا دوباره به کاخ باز خواهد گشت ؟ آیا می تواند زندگی گذشته را از سر بگیرد ؟ آیا فرزند او پادشاه خواهد شد ؟

مستاصل و درمانده به هرسو می رفت . بدون هیچ مقصدی . هیچ چیزی نمیدید مانند نابینایی دستانش را جلو برد تا موانع پیش رویش را لمس کند ولی سربازان با مشعل می آمدند . سیندرلا نوری را از دور دید گمان کرد نور پنجره کلبه ای است . به طرف آن دوید . آن روزنه نورانی گویی او را به طرف خودش می کشید . انگار از جاذبه زمین قوی تر بود . هر چه نزدیک تر می شد روزنه درخشان تر و کشش بیشتری داشت .سر انجام او به مارپیچی درخشان رسید . صدای سربازان شورشی را از پشت سر می شنید . فرزندش را بخود فشرد و وارد روزنه درخشان شد ...



سیندرلا چرخی زد و خودش را جایی ناآشنا و در میان کوه ها و جنگل هایی سرسبز و گل های همیشه بهار یافت . صبح بود و خورشید تابان روی زیبایش را دوباره به سیندرلا نشان می داد . در مقابل سیندرلا ، کوهی بسیار بزرگ و سر به فلک کشیده ای قرار داشت . سیندرلا متوجه کلبه ای چوبی و زیبا در پایین کوه شد . پیچک های سبز کلبه را در بر گرفته بودند . پسرش "ژان" بسیار گرسنه بود، سیندرلا هم که شدیدا به کمک نیاز داشت به طرف کلبه رفت به آرامی سه بار بر در زد. بعد از لحظاتی پیرمردی لاغر اندام و خوش رو ، در کلبه را که صدای قژ قژ عجیبی داشت باز کرد و با مهربانی گفت : خوش آمدی دخترم . بفرمایید تو ...

سیندرلا لبخند تلخی زد و مودبانه با صدای گرفته ای گفت : خیلی متشکرم

و وارد کلبه چوبی پیرمرد شد . کلبه چوبی پیرمرد بزرگتر از چیزی بود که تصورش را می کرد و بوی عود میداد . پیرمرد سیندرلا را به طرف صندلی چوبی که کنار شومینه قرار داشت راهنمایی کرد . سیندرلا به آرامی بر روی صندلی نشست و ژان را بر روی پایش نشاند . ژان هم با چشمان درشتش چهره زخمی مادرش را تماشا می کرد . پیرمرد شربت بهار نارنج آورد و به سیندرلا داد تا گلویی تازه کند و بعد روبروی او نشست. سیندرلا بعد از اینکه شربت را نوشید گفت : خیلی سپاسگذارم. اسم این شربت چیست ؟

پیرمرد جواب داد : بهار نارنج و بلافاصله پرسید : شما چه شد که به اینجا آمدید؟

سیندرلا ناگهان به یاد خاطرات بسیار تلخ شب قبل افتاد قلبش فشرده شد و اشک هایش جاری گشت .

پیرمرد با مهربانی گفت دخترم ناراحت نباش همه چیز درست می شود آرام باش .

صدای مهربان و امید بخش پیرمرد او را کمی آرام کرد و گفت : داشتم از دست سربازان شورشی فرار می کردم که مارپیچی نورانی سرراهم سبز شد .

پیرمرد گفت : درک می کنم... که اینطور...پس شما از روزنه درخشان امید آمده ای .

سیندرلا که حالا کمی آرام شده بود ، پرسید : چی ؟روزنه درخشان امید؟

پیرمرد توضیح داد : هم اکنون شما در کنار شیرکوه هستید کوه بزرگی در کنار "شهر شیروان" ، که یکی از شهرهای شمال شرق کشور ایران است . هر  کسی که قلبی پاک داشته باشد و آزارش هم به کسی نرسیده باشد در سخت ترین شرایط زندگی ، روزنه درخشان امید را می بیند و به اینجا می رسد .

پیر مرد از جایش برخواست و گفت : من صبحانه را آماده می کنم شما هم اینجا را مثل خانه خودتان بدانید و راحت باشید همه چیز اینجا هست و مشغول آماده کردن میز صبحانه شد ...


یک هفته گذشت ...


سیندرلا و فرزندش ژان روحیه شان عوض شده بود غذاهای خوب خانه پیرمرد و آب و هوای کوهستان نزدیک شهر شیروان ، باعث شده بود زخم های سر و صورت سیندرلا ، خیلی زود خوب شوند .

اما نکته ایی وجود داشت که سیندرلا را بسیار آزار می داد و آن هم بی اطلاعی از کاخ بود . آیا پادشاه هم همچون همسرش کشته شده بود ؟ اگر اینطور باشد و پادشاه هم کشته شده باشد ، ژان هم اکنون پادشاه سرزمین شان است و باید بر تخت بنشیند و زمام امور را در دست بگیرد .

کمی مکث نمود و باز با خود گفت : آیا دیگر کاخ را برای همیشه از دست داده ام یا باید برگردم و فرزندم شورشیان را سرکوب و قدرت را در اختیار بگیرد ؟ آیا الیزابت در آن شب جان سالم بدر برده بود یا او هم اسیر شورشیان شده بود ؟ هر لحظه پرسش ها به مغز او هجوم می آوردند و در نهایت نمی دانست اکنون تکلیفش چیست ؟ آیا همچنان باید در خانه پیرمرد با فرزندش در آرامش زندگی کند و یا باید به سرزمین خود برگردد و حالا چگونه برگردد ؟ در نهایت یکبار تصمیم گرفت تمام فکرش را بر روی آینده متمرکز کند و در نهایت به اینجا رسید که من دو راه دارم یا اینجا بمانم و پسرم را بزرگ کنم و بعد به کشورم بروم و یا هم اکنون برگردم و با کمک افراد وفادار به همسر و پدر شوهرم بر علیه شورشیان قیام کرده و پسرم را بر تخت سلطنت بنشانم ؟ اینجا هم یک دو راهی و پرسش سخت قرار داشت .


ژان که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود پای مادرش را گرفته و ایستاده بود و به مادرش نگاه می کرد و می خندید . دو دندان مروارید گونه اش با خنده دیده می شدند .

مادر ژان را در آغوش گرفت و از کلبه بیرون آمد پیرمرد را دید که به مرغ ها و خروسشان غذا می دهد . جلو رفته و به او گفت :  می توانم از شما پرسشی کنم ؟

پیرمرد گفت : بفرمایید.

سیندرلا همه آنچه را در ذهن داشت گفت و در نهایت پرسش خود را پرسید .

پیر مرد پس از مدتی سکوت گفت : من نمی توانم پاسخ پرسش ات را بدهم اما کسی را می شناسم که پاسخ همه مسافران شیرکوه را می داند .

سیندرلا گفت چه کسی ؟ آیا من هم می توانم پرسش هایم را بپرسم ؟

پیر مرد گفت : بر فراز همین شیرکوه غاری هست به نام دانایی که در آن حکیم ارد بزرگ زندگی می کند او بزرگترین فیلسوف جهان است و از او می توانی پرسشهایت را بپرسی .

سیندرلا دوباره پرسید : یعنی باید از شیرکوه بالا بروم تا به جواب سوالاتم برسم؟

پیرمرد بلند شد و گفت : خب بله دیگر . البته مطمئن باشید که آسان نخواهد بود و مراحلی دارد.

سیندرلا گفت : چه مراحلی ؟

پیرمرد هم گفت :اول باید از کوه بالا بروی تا اینکه به چشمه یخ زده حکمت برسی ، آب خوردن از آن امکان ندارد ، مگر اینکه به سوالی که ماهی قرمز روی یخ از تو می پرسد به درستی پاسخ بدهی .

سیندرلا با تعجب گفت : روی یخ ؟

پیر مرد گفت : آری؛ این ماهی موجودی شگفت آور است بر روی یخ جست و خیز می کند و وظیفه اش همین است اگر جوابت به پرسش او نادرست باشد روزنه درخشان امید ، دوباره تو را به جایی که بودی بر می گرداند و اگر درست گفته باشی یخ آب باز می شود و تو می توانی درون بطری شیشه ای که کنار چشمه قرار دارد برای خودت آب برداری . فقط یادت باشد که تا به قله برسی فقط همین آب را داری پس باید بسیار مراقب آن باشی و بیهوده آن را مصرف نکنی .

سیندرلا پرسید : مراحل بعدی چیست ؟

پیرمرد همانطور که به شیرکوه نگاه می کرد گفت: بعد از آن دو مرحله دیگر هم وجود دارد که خودت خواهی فهمید . فقط این را بگویم که تو تنها تا غروب وقت داری تا به غار دانایی برسی و هنگامی که خورشید طلایی رنگ از آسمان ناپدید گردد در غار دانایی بسته می گردد و تو تا روز بعد نخواهی توانست به غار وارد شوی و این را هم بگویم که اصلا نباید روی قله بخوابی . وقتی به غار دانایی برسی تو فقط پنج دقیقه فرصت خواهی داشت تا پرسش هایت را از حکیم بزرگ بپرسی ، چون پس از این مدت حکیم به تدریج ناپدید می شود پس مهمترین سئوالت را بپرس .

پیر مرد سرش را برگرداند و به سیندرلا که با تعجب به او نگاه می کرد گفت : وقتی از غار دانایی بیرون آمدی سیمرغ بزرگی منتظر توست تا تو را بر پشتش سوار کند و به چشمه حکمت بر گرداند .


سیندرلا به فرزندش ژان نگاهی کرد و گفت : من به خاطر آینده فرزندم حاضرم هر سختی را متحمل بشوم .

بعد از چند دقیقه سکوت گفت : من می خواهم به غار دانایی و دیدار حکیم ارد بزرگ بروم .

پیرمرد گفت اگر می خواهی به شیر کوه بروی باید صبح زود حرکت کنی .



صبح زود بود که سیندرلا کودکش را با پارچه ایی به پشت بست و از پیرمرد خداحافظی کرد و از شیر کوه شروع به بالا رفتن کرد . دستان لطیفش که تا ده سال غیر از ابریشم چیزی را لمس نکرده بود حالا سنگ های سخت و سرد را می گرفت . وقتی ظهر شد روی صخره ای نشست و به بچه اش شیر داد و کیف اش را باز کرد  . سیندرلا تکه ای از نان فتیر محلی شیروان را کند و در دهان گذاشت . باید سریعتر به غار دانایی می رسید . پس از کمی درنگ ، دوباره پسرش را بر پشتش بسته و براه افتاد ، ارتفاع سیندرلا را به وحشت می انداخت ، برای همین خوب حواسش را جمع کرد تا چشمش به پایین نیفتد . کم کم هوا از روشنایی خورشید خالی شد و زمان غروب فرا رسید . سیندرلا عجله کرد . می خواست هر چه زودتر به چشمه حکمت برسد . بعد از ساعتی به صخره ای بزرگ رسید که چشمه ای درخشان و یخ زده در آنجا بود . چشمه مانند سنگ های قیمتی چشم را خیره می کرد و همچون ستارگان اطرافش را روشن می کرد .

خیلی عجیب بود که بر روی این چشمه یخ زده و درخشان موجود زنده ای زندگی کند . سیندرلا پسرش را کنار سنگی گذاشت و سرش را نزدیک چشمه برد و دوباره به چشمه نگاه کرد . بناگاه صدایی او را بخود آورد : تو سیندرلا هستی ؟

سیندرلا نگاهی به سویی که صدا از طرف آن می آمد کرد . بله ، همانطور که پیرمرد گفته بود ماهی سرخ کوچکی بر روی یخ جست و خیز می کرد و او را نگاه می نمود .

به ماهی قرمز کوچولو گفت : بله من هستم و آمده ام تا از حکیم ارد بزرگ چاره جویی کنم .

ماهی قرمز که درخشندگی مانند یاقوت سرخ داشت لحظه ایی از جست و خیز باز ایستاد و گفت : حتما می دانی که باید به پرسش من به درستی پاسخ دهی ؟ ...

سیندرلا سرش را به حالت تایید تکان داد و منتظر شد تا ماهی قرمز سئوالش را بپرسد .

ماهی سرخ کوچولو نگاهی به پسر سیندرلا ژان انداخت و گفت :بهترین هدیه پدر و مادر به فرزند چیست ؟

اینبار سیندرلا به ژان نگاه کرد . بناگاه به یاد پدر و مادر واقعیش افتاد . پدرش همیشه او را در آغوش می گرفت و می گفت دخترم به همه احترام بگذار و مهربان باش . برای همین سیندرلا هرگز به مادر ناتنی و خواهران ناتنی اش بی ادبی نکرده و همواره با آن ها با محبت بود . سیندرلا با خودش فکر کرد که او هم باید همین را به بچه اش آموزش دهد . سیندرلا به ماهی کوچولو گفت : آموزش ادب و انسانیت .

ماهی چند بار بالا و پایین پرید و گفت : درسته! درسته! درسته! و به قول حکیم ارد بزرگ :«بهترین هدیه پدر و مادر به فرزند ، آموزش ادب و انسانیت است.» با گفتن این سخن ، یخ سریع ذوب شد و آب شفاف آن روان گشت .

ماهی کوچولو از سیندرلا خداحافظی کرد و به عمق چشمه رفت . سیندرلا هم دستش را در آب فرو برد . انگار جریان برقی به او وارد شد و باعث شد چشمانش را بازتر کند . باچشمانش اطراف را گشت و بطری شیشه ای را در کنار صخره دید. طوری که انگار جایش همیشه آنجا بوده است . سیندرلا اینبار هر دو دستش را به زیر آب سرد فرو برد و صورتش را به سطح آب نزدیک کرد صورتش را در آن می دید و چروک های ریزی که گوشه چشمش به وجود آمده بودند ولی زیبایی آن ها هرگز از بین نرفته بود .

سیندرلا تاکنون چشمه ای مانند این را ندیده بود از این که پاسخ پرسش ماهی را به درستی داده بود خیلی هیجان زده بود برای صورتش را با آب چشمه حکمت شست ژان کوچولو را هم به کنار چشمه آورد و دستها و صورت او را هم شست و با بطری به او هم از آب چشمه داد و خودش هم نوشید . گویی تمام سلول های مغزش فریاد می کشیدند . کم کم حس کرد در درون مغزش صداهایی می شنود صداهای عجیبی  که تاکنون نشنیده بود. به ژان نگاهی کرد . او  می خندید و پاهایش را به سنگ زیر پایش می کوبید .

سیندرلا ژان را بلند کرد و در بغل گرفت و مدت زیادی چشم به آسمان دوخت . تا اینکه پسرش شروع به گریه کرد و سیندرلا را بخود آورد . ژان گرسنه بود . سیندرلا به او شیر داد. احساس می کرد آب چشمه حکمت او را نسبت به زندگی و هدفی که دنبال می کند خیلی قوی تر ساخته برای همین باز هم از آب چشمه نوشید . آنقدر حس خوبی به او دست داده بود که زیرلب شروع به آواز خواندن کرد . و به صخره ها چشم دوخت و غرق در افکاری روشن شده بود . ژان با دستانش صورت مادر را نوازش کرد و سیندرلا را بخود آورد . سیندرلا در حفره سنگی کوچکی که در کنارصخره بود نشست و کمی از فتیر خورد و دراز کشید . پسرش را کنار خود خواباند و بخواب رفت .


سیندرلا ، صبح خیلی زود با صدای رقص آب چشمه و نغمه پرندگان خوش آواز از خواب بیدار شد . وقایع روز گذشته همانند رویایی از ذهنش گذشتند . از جایش برخواست ، به سمت چشمه آمد . آب نوشید و صورتش را شست. بطری شیشه ای را از جایگاهش برداشت و در آب چشمه فرو برد و بعد از لحظاتی بیرون آورد در آن را بست و به کناری گذاشت. ژان به آرامی بیدار شد و لباس زبر و رنگ و رو رفته سیندرلا را کشید . سیندرلا به کودکش شیر داد و کیف آبی رنگ را باز کرد . یک شیرینی نارگیلی از آن برداشت و بطری را درون آن جا داد . باید خیلی مواظب آن می بود چرا که همانطور که پیرمرد گفته بود تنها ذخیره آب او در کل سفر همین یک ظرف آب بود . از جای برخواست بچه اش را به پشت بست و به کوهنوردی ادامه داد . صدای پرندگانی که می شناخت و نمی شناخت را می شنید . برایش عجیب بود که این همه پرنده دور کوه به این بزرگی چکار می کنند؟ برای پرنده ها هم عجیب بود که زن به این زیبایی بچه به پشت با لباس های وصله زده چرا از شیرکوه بالا می رود؟ سیندرلا هم هیچگاه پیشبینی نمی کرد که سرنوشتش این شود . از زندگی چند ماه پیشش انگار سال ها گذشته بود . مانند رویایی شیرین... سعی می کرد جزئیات آن را بخاطر بسپارد و از یاد نبرد .

ساعت ها پیاده روی خسته اش کرده بود ، دیگر داشت کم کم انرژیش را از دست می داد و گشنه و تشنه می شد . دیگر کم مانده بود که از حال برود . یک زن ظریف با دستان لطیف و کودکی سنگین به پشتش مگر چقدر توان داشت ؟ در همین اوضاع بود که لنگه کفش پای راستش در بوته ای گیر کرد و از پایش در آمد .

سیندرلا به کفش نگاهی کرد ناخودآگاه به یاد شب باشکوه رقصش با شاهزاده افتاد . آهی عمیق کشید . دست دراز کرد تا کفشش را از لای بوته ایی که روی شیب کوه بود بردارد ولی نتوانست .

بوته به صدا در آمد : ای دختر بیچاره چه بر سرت آمده تو هیچگاه نمی توانی از شیرکوه بالا بروی تا مشکلت را حل کنی ...

سیندرلا گفت : سعی نکن من را ناامید کنی میان من و بیچارگی یک تار مو فاصله است . من باید این فاصله را طی کنم تا به حکیم ارد بزرگ برسم و راه چاره بگیرم .

بوته خار گفت : از ما گفتن بود . بنظرم بهتر است تو برگردی پایین و با بدبختی هایت بسازی . فکر نمی کنم زنده برگردی . بعد تکانی بخودش داد و کفش سیندرلا را در دستانش گذاشت . سیندرلا از بوته تشکر کرد و دوباره پا در راه نهاد . هوا روشن تر شده بود و این نشان می داد که ظهر شده است . به فرزندش شیر داد و کمی نان در دهان خود نهاد و باز کوهنوردی را ادامه داد . سیندرلا با خودش فکر می کرد چند نفس تا بیهوش شدن فاصله دارد وقتی به گردنه بزرگ و مسطح کوه رسید ، غروب شده بود . سیندرلا روی صخره صاف و بزرگی دراز کشید و کودکش را در آغوش گرفت .


معلوم نبود که چه مدت در آنجا خوابیده بود ... اما صبح با صدای ناله های زنی از خواب بیدار شد . ناله ها درد آور و اندوهناک ، ممتد و دلخراش بودند . سیندرلا از جا برخواست . همه جا را غرق در مه دید . نمی توانست اطراف خود را به خوبی ببیند و احساس نا امنی می کرد . صداها از کجا بود ؟ ژان را در بغل گرفت . ناله ها همچنان ادامه داشتند . می گفتند : خیلی تشنه ام . لبانم خشکیده ... آیا کسی هست که من را سیراب کند ؟

هر چه سیندرلا اطراف خود را جستجو کرد کسی را ندید . در نهایت به کوهنوردی اش ادامه داد . چند دقیقه نگذشته بود که گریه های ژان بیادش آورد که کودک گرسنه است و خودش هم همینطور ...

در گوشه ایی نشست به فرزندش شیر داد کمی آب نوشید و نان خورد و باز به کوه پیمایی ادامه داد اما نتوانست از گردنه کوه عبور کند انگار سطحی شیشه ای نامرئی حائلی میان او و ادامه راه ایجاد کرده بود .  هر چه سعی کرد تا راهی برای عبور از مانع پیدا کند نیافت . اکنون صدای ناله ها درست از پشت سرش به گوش می رسید . سیندرلا سرش را برگرداند . پیرزنی با موهای جوگندمی و پوستی چروکیده ، بسیار رنگ پریده و لبان خشکیده با لباس های فرسوده روی صخره افتاده بود . سیندرالا نزدیکش شد و از چیزی که می دید خشکش زد آه او نامادری سیندرلا بود ! سیندرلا از شدت تعجب فریاد کوتاهی کشید : وااای مادر این شمایید که ابنطور رنج می کشید؟ درزیلا و آناستازیا کجا هستند؟ آن ها هم تشنه اند؟

اما وقتی دوباره دوباره به چهره خسته ی نامادری اش نگاه کرد باقی حرفش را خورد .

نامادری گفت : آه خانم . آیا شما آبی دارید که به من بدهید؟ مدتهاست که آب ننوشیده ام و بسیار تشنه هستم . دارم از حال می روم .

سیندرلا می دانست که از ذخیره آبش چیز زیادی باقی نمانده و همانطور این را هم می دانست که اگر به نامادری اش آب نرساند چه خواهد شد .

بسرعت از کیفش بطری شیشه ای آب را بیرون آورد و خم شد و سر نامادری را از زمین بلند کرد و لبان خشکیده اش را به سر بطری آب نزدیک کرد و به او آب نوشاند . پس از لحظاتی که بطری کاملا خالی شد . نامادری نفسی کشید و به سیندرلا گفت : خیلی ممنونم دخترم . تو به من محبت کردی در صورتی که من همیشه به تو بدی می کردم . از این بابت از تو معذرت می خواهم .

سیندرلا هم به او گفت : غصه ی گذشته ها را نخور که من همه ی آنها را فراموش کرده ام . نیازی به تشکر نیست چرا که این وظیفه ام بود .

سیندرلا به نامادری پیرش کمک کرد تا بلند شود . پیرزن دستی به سر سیندرلا کشید و گفت : خوشبخت شوی دخترم و ناپدید شد !

سیندرلا هر چه دور و برش را نگاه کرد و گشت اثری از نامادری نیافت . بعد از دقایقی رفت تا بطری خالی را از زمین بردارد . اما سنگین بود! وقتی سیندرلا داخلش را نگاه کرد ، پر از آب بود ! آب سرد و شفاف . حتی بیشتر از قبل . سیندرلا به طرف مانع نامرئی رفت ولی دیگر صخره ای هم نبود . سیندرلا احساس می کرد وجودش و تمام قلبش از سیاهی ها و کینه ها و افکار منفی پاک شده است . انگار که ، بار غم و اندوهی سنگین ، از دلش برداشته شده بود .


با شتابی افزونتر به کوهپیمایی اش ادامه داد صدای خندهای ژان کوچولو از پشت سر مادر شنیده می شد و سیندرلا دلگرم تر به راهش ادامه می داد .  نزدیک های ظهر سیندرلا گوشه ایی نشست به فرزندش شیر داد و سپس از کیفش مقداری نان و پنیر برداشت و در دهان گذاشت و با لذت جوید. ژان با طره موهای طلایی مادرش بازی می کرد و می خندید . در قلب سیندرلا نور امیدی تابیدن گرفته بود با خود می گفت من بزودی به غار دانایی خواهم رسید و پرسش هایم را از بزرگترین فیلسوف ایرانی حکیم ارد بزرگ خواهم پرسید برای همین خیلی زود از جا برخواست و کوهنوردیش را ادامه داد . نسیم به صورت سیندرلا می خورد . سیندرلا سبکبال و با اشتیاق بخش زیادی از کوه را پشت سر گذاشته بود  .

به سنگ بزرگی رسید ، درخشش آن سنگ چشم را خیره می کرد . رویش صاف بود سیندرلا بر آن نشست ، کودکش را در آغوش گرفت و با هم بر روی سنگ که به طور عجیبی گرم بود دراز کشیدند و به آسمان چشم دوختند . نسیم خوش بویی صورتش را نوازش می داد . سیندرلا زیر لب آوازی دلنشین می خواند آوازی که در بچگی از خواهرانش شنیده بود . باد همراه با او زمزمه می کرد براستی آناستازیا و درزیلا چه می کردند ؟ سیندرلا به طرز عجیبی دلش برای آن ها تنگ شده بود . با خود گفت شیرکوه شیروان مرا احساساتی نموده . ژان دستان تپلش را بهم زد و خنده ی کودکانه ای کرد .  گونه هایش در اثر هیجان قرمز شده بود و نفس نفس می زد . سیندرلا لبخندی به او زد و گفت : پسرم از حکیم ارد بزرگ خواهم پرسید چطور تو را خیلی زود به تخت سلطنت برسانم ؟ اما ژان کوچولو به لبان مادر نگاه می کرد و می خندید . سیندرلا بخودش آمد و به آرامی بلند شد و لپ پسرش را کشید . از کیفش بطری شیشه ای آب را بیرون آورد و کمی آب نوشید . کمی شیرینی هم برداشت و در دهان گذاشت و به آرامی جوید . سیندرلا هیچ گاه درعمرش پرخوری نکرده بود حتی زمانی که ملکه بود  با وجود غذاها و نوشیدنی های فراوان و در دسترس . مقدار خوراکی که او در هر وعده می خورد مشخص و خدمت کاران نیز بخوبی این را می دانستند . پیش از آن هم به دلیل سخت گیری نامادریش و کار سخت خانه عادت به کم خوری داشت از این رو همیشه لاغر بود .


سیندرلا به پسرش شیر داد . به آسمان نگاهی کرد تا غروب خورشید ساعتی باقی نمانده بود ، پس باید قبل از غروب خورشید خود را به غار دانایی میرساند . دوباره ژان را به پشتش بست و راهی شد . کمی که بالا رفت گذرگاه عبور هر لحظه تنگ تر می شد . سیندرلا مجبور بود با دستانش قدم به قدم از صخره ی بزرگ بگیرد تا به پایین ، خود و فرزندش پرتاب نشوند .


مه همه جا را پوشانده بود و مانع دید می شد . صعود از کوه بسیار سخت شده بود . صداهای عجیبی به گوش می رسید . گاهی از لای شیار های باریک کوه بناگاه صدای جیغ هایی را می شنید که تمام وجود او را از ترس بخود می لرزاند . با خود می گفت این ها همه آزمایش است من نباید بترسم و با تکرار این واژه ها در ذهنش براهش ادامه میداد . مه کم کم از بین می رفت . سیندرلا حس کرد روی صخره ها ، افراد شورشی شمشیر به دست نشسته اند . ژان کوچولو در پشتش خوابیده بود و صدای نفس های نامنظمش به سیندرلا آرامش می داد . 

ناگهان حس کرد شاهزاده در چند قدمی اوست و به او می گوید : سیندرلای عزیزم چقدر خوب که تو هم اینجا با من هستی...

سیندرلا جیغی کشید و با خود گفت آه این واقعا شاهزاده است ؟. شاهزاده با همان لبخند همیشگی و لباس پرزرق و برقش در نزدیکی او ایستاده بود .اما سیندرلا در حال حرکت بود . سیندرلا که خوب دقت کرد متوجه شد شاهزاده با اینکه قدمی برنمیدارد ، اما باز هر لحظه در سمت راست او قرار داشت . با خود گفت : شاهزاده قدم بر نمیدارد اما شانه به شانه من در حال حرکت است . یک لحظه سعی کرد پاهای شاهزاده را ببیند در این لحظه جیغی از اعماق وجودش کشید در زیر پای شاهزاده خالی بود و فقط دره ای هولناک دیده دیده می شد . صدای شاهزاده را می شنید که می گفت : سیندرلا بیا دستانم را بگیر عزیزم دستانت را بمن بده .

سیندرلا محکم خودش را به دیواره کوه چسبانده بود . می دانست اگر کوچکترین حرکتی بسمت شاهزاده داشته باشد در عمق دره فرو خواهد افتاد . ژان کوچولو هم بخاطر جیغ های مادر بیدار شده و گریه می کرد . اما صداهای شاهزاده قطع نمی شد که مدام می گفت : سیندرلا عزیزم دستانت را بمن بده عزیزم از چه می ترسی ؟ دستانت را بمن بده .

سیندرلا چشمانش را باز کرد . حرکت خود را آغاز نمود . مصمم و محکم . کودکش را دلداری می داد : پسرم آرام باش . عزیزم آرام باش . کم کم صدای لطیف شاهزاده تبدیل به نعره های وحشتناکی شده بود که غرش کنان می گفت : سیندرلا اگر خودت دستان مرا نمیگیری پس پسرم را بمن پس بده . پسرم را بدستان من بده . سیندرلا بایست . فرزندم را پس بده . عجوزه پیر . سیندرلای زشت . پسرم را بمن پس بده . .. آه سیندرلا تو یک دزد هستی ... پسرم را با خود بکجا میبری؟

اما سیندرلا می دانست این یک احساس کور و نادرست است چون شاهزاده شورشیان کشته بودند . پس بی شک هیچکدام از این حرف ها حقیقت ندارند . شیار باریک کوه کم کم بازتر شد و معبر عبور کمی پهن تر شد و سیندرلا ژان را از پشتش باز کرد و در آغوش گرفت . بر روی زمین گلبرگ های گل سرخ دیده می شدند . احساس کرد باید گلبرگ ها را دنبال کند . پس از مدتی پیاده روی گلبرگ ها تمام شدند . سیندرلا ایستاد . فضای بازی در اطرافش بود . آرامشی خاص در آنجا سایه افکنده بود آمد بطرف جلو قدمی بردارد اما باز کفش پای راستش به بوته ای گیر کرد و از پایش در آمد . برگشت تا آن را بردارد . بوته به او گفت : دختر خیره سر بالاخره خودت را بالای کوه رساندی ؟ آخر چرا اینقدر سماجت بخرج می دهی ؟ تا به امروز زنی را با یک فرزند بر فراز این کوه ندیده بودم . واقعا نیروی مادر چقدر زیاد است . واقعا نیروی یک مادر با یک دختر تنها از هوا تا زمین متفاوت است . دخترم کمی جلوتر که بروی غار دانایی را خواهی دید امیدوارم همیشه خوشبخت باشی .

و بعد با یکی از شاخه هایش کفش سیندرلا را در دستش نهاد . سیندرلا کفشش را به پا نمود و از بوته تشکر کرد . و به سمتی که بوته با شاخه اش آن را نشان می داد با سرعت شروع به دویدن کرد . خورشید در آستانه ی غروب کردن بود و سیندرلا برای دیدار حکیم بزرگ زمان بسیار کمی در اختیار داشت . خیلی زود سیندرلا به غار دانایی رسید .


نوری زرد و طلایی از درون غار دانایی به بیرون می تابید. سیندرلا ژان کوچک را نگاه کرد . دستی به موهای سر فرزندش کشید و گفت : پسرم بالاخره به غار دانایی رسیدیم و باگام های استوار بطرف غار گام برداشت .
سیندرلا در دهانه غار همانند هر بیننده ای شگفت زده بود ، دهانه غار دانایی همانند نگاه از پشت لنز بزرگترین تلسکوب جهان بود . میلیارد ها ستاره و کهکشان در فضایی آبی رنگ دیده می شدند . سیندرلا با دیدن این صحنه ابتدا قدمی به عقب برداشت اما با خود گفت : من به اینجا آمده ام تا پرسش هایم را بپرسم . پس باز به طرف غار حرکت کرد و سرش را بدرون آن فرو برد ، آنچه میدید فضایی بی انتها بود.

کهکشان هایی که همچون توده ابرهای رنگین و بسیار زیبا ، نور افشانی می کردند ، غار دانایی بی انتها بود. در واقع غار نبود . جهانی بسیار بزرگتر از جهانی بود که ما در آن زندگی میکنیم .

سیندرلا صدایی از پشت سرش شنید : دخترم پرسش ات چیست ؟


سیندرلا برگشت و حکیم ارد بزرگ را در آستانه غار دانایی دید ، مردی با موهای سپید بسیار بلند ، چشمانی نافذ و نگاهی مهربانانه .

سیندرلا نگاهی به فرزندش ژان کرد و گفت : حکیم بزرگ من ...

و به ناگاه هزاران سئوال مختلف ذهنش را پر کرد . کدام را باید می گفت؟ واژه ها ذهن سیندرلا را پر کرده بودند . احساس گیجی می کرد ، سکوت نمود .

حکیم ارد بزرگ گفت : دخترم مادر و پدر فروتنانه زندگی خویش را به فرزند می بخشند. تندرستی و ادب فرزند، همه آن چیزی است که مادر و پدر به فرزند می دهند و امروز ، فرزند شما نیازمند نگهداری و آموختن ادب و رفتار درست است . از آشوب های زمانه بدور باشید تا کودک شما آسیب نبیند، زمانی که توانا شد ، خود، راهش را انتخاب خواهد نمود. پس آرام باشید و امیدوار و مهر مادری خویش را از فرزند دریغ نکنید .

سیندرلا گفت : حکیم بزرگ پس مسئولیت سرپرستی کشورمان چه می شود ؟

حکیم ارد بزرگ تبسمی کرد و گفت : فرزند شما امروز خود نیازمند مهر مادر و نگهداری اوست ، کشورداری را بگذارید برای زمانی که براستی جهان را شناخت ، انسانیت و مهربانانه زیستن را آموخت و بالندگی را در آزادی همگان دید.

سیندرلا با خود گفت : من چقدر خام بودم . چطور برای به قدرت رسیدن و پادشاهی پسرم دست و پا می زدم ، در حالی که فرزندم هنوز از وجود من شیر می نوشد . آه که پسرم چقدر کوچک و ناتوان است و چطور مهر مادری من سبب زیاده خواهی برای فرزندم شده بود تا حقایق را بدرستی نبینم ...

سیندرلا آنچنان غرق واژگان زیبای حکیم شده بود که متوجه گذشت زمان اندک خود نشده بود . صدای حکیم ارد بزرگ طنین شنیدنی صدای پدرش را داشت .

سیندرلا که به خود آمد ، دید حکیم ارد بزرگ دیگر آنجا نیست و سیمرغ بزرگی در آن نزدیکی بر زمین نشسته است . طبق گفته پیرمرد پایین کوه ، به سوی سیمرغ رفت و آرام بر پشتش نشست. سیمرغ او و فرزندش را به کنار چشمه حکمت باز گرداند و پر کشید و رفت .

صدای ماهی قرمز کوچولو را شنید که سر از آب بیرون آورده و به او می گفت : سیندرلا پاسخت را گرفتی ؟

سیندرلا با شادی گفت : آری ، می خواهم همه کوششم را بکنم تا از فرزندم ژان یک مرد خوب ، و به قول حکیم ارد بزرگ آزاده بسازم . این وظیفه من به عنوان یه مادره ،  تا فرزندم بهترین شود . اما خیلی تنها هستم ، سرش را پایین انداخت و با لحنی ملتمسانه ادامه داد: ماهی جان با تنهایی چه کنم ؟

ماهی سرخ پرسید : دوست داشتی اکنون چه کسی اینجا در کنارت بود؟

سیندرلا پرسید بین زنده ها و یا مرده ها ؟

ماهی گفت : مرده ها که مرده اند . منظورم زنده هاست ؟

سیندرلا گفت : کاش الیزابت اکنون اینجا بود . او بهترین دوست و ندیمه من بود مثل یک خواهر دلسوز ...

ماهی سرخ گفت : بسیار خوب و به زیر آب رفت.

سیندرلا گفت : ماهی سرخ ... ماهی سرخ ... چرا رفتی؟ از حرف من ناراحت شدی؟ من حرف بدی زدم؟ ماهی سرخ ؟

سیندرلا فکر کرد ماهی زیبا از حرف او آزرده شده و او را ترک کرده است . اما ناگهان صدای الیزابت او را به خود آورد که می گفت : سرورم ، سرورم شما اینجا هستید ؟ من داشتم دق می کردم . آه چقدر خوشحالم که شما و عالیجناب ژان را پیدا کردم ، وای مگر من شما را در خواب پیدا کنم . کاش اکنون شما را در بیداری میافتم . من مدتی است که میهمان یکی از وفادارترین دوستان پادشاه هستم و شنیده ام پادشاه هم زنده هستند اما مخفی شده اند . همه دلنگران شما هستند خواهش می کنم بگویید اینجا کجاست تا به عالیجناب پاتریک پیر بگویم تا نیروهایش را برای پیدا کردن شما به اینجا برسانند .

سیندرلا در حالی که ژان را به او می داد با شگفتی گفت : اما ما در خواب تو نیستیم ما بیداریم .

ما اکنون در کشور ایران ، شهر شیروان و بالای شیرکوه هستیم .

الیزابت با چشمانی اشکبار گفت : خواهش می کنم بگویید اینجا کجاست؟ من بگویم شیرکوه در کجاست سرورم به من بگویید ... به من بگویید ...

و با این حرفها ، کم رنگ و کم رنگتر می شد ، همانند بخاری که کم کم ناپدید می شود . سیندرلا به گریه افتاد رو به سوی چشمه کرد و گفت : ماهی سرخ ماهی سرخ الیزابت دارد محو می شود خواهش می کنم کمکم کن .

ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت : می توانی دستانش را بگیری و به کشور خویش باز گردی . به قول حکیم ارد بزرگ : دستان مهر آدم را به سوی خویش می کشاند .

سیندرلا نگاهی اشکبار به سرزمین زیبای شیروان و کلبه زیبای پیرمرد در پایین شیرکوه کرد و گفت : همه شماها را دوست دارم و از یادم نخواهید رفت ...

و پس از این حرف دستان خود را بر روی دستان محو الیزابت که ژان را در آغوش داشت ، گذاشت و با چشم بر هم زدنی به سرزمین خویش باز گشت . الیزابت تکانی خورد و گفت : وای سرورم من خواب نبودم ؟ شما در کاخ عالیجناب پاتریک هستید . سیندرلا در حالی که دست بر موهای خود می کشید گفت : آری ما هم اینجا هستیم .


پایان


نظرات 2 + ارسال نظر
لادن صداقتیان چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 10:57 ب.ظ

چقدر زیبا بود مرسی ماهرو جون

آسمانی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 11:54 ق.ظ

خیلی داستان زیبا و آموزنده ای بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد